قسمت آخر از فصل اول


اما سرما و قار و قوری در شکمش احساس کرد. او دیروز در رویاهایش دوباره به قبرستان بازگشته بود.

دادلی قهقه بلندی سر داد، سپس صدای ناله مانند بلندی به خود گرفت و گفت:

"سدریک رو نکش! سدریک رو نکش !سدریک کیه؟ دوست پسرت؟"

هری ناخودآگاه گفت: "من... تو داری دروغ میگی." اما دهانش خشک شده بود. می دانست که دادلی دروغ نمی گوید، در غیر این صورت چطور می توانست نام سدریک رو فهمیده باشه؟

"پدر! کمکم کن، پدر! اون می خواد منو بکشه، پدر! بووووووو هووووووووو!"

هری به آهستگی گفت: "خفه شو... خفه شو دادلی، دارم بهت اخطار می کنم!"

"کمکم کن پدر! کمکم کن مادر! اون سدریک رو کشته! پدر، کمکم کن! اون می خواد... اون لعنتی رو طرف من نشونه نگیر!"

دادلی پشت به دیوار کوچه، در حالی که هری چوبدستی را مستقیما به سمت قلبش نشانه گرفته بود ایستاده بود. هری می توانست چهارده سال نفرت از دادلی را در رگ هایش حس کند. حاضر بود همه چیزش رو بده تا همان لحظه حمله کنه، طوری او را طلسم کنه که دادلی مجبور شود تمام راه راه تا خانه مانند یک حشره بخزد، لال شود و روی بدنش شاخک سیز شود.

هری با عصبانیت غرید: "دیگه در مورد اون حرف نمی زنی، می فهمی؟"

"اون رو یه ور دیگه نشونه بگیر!"

"گفتم می فهمی؟"

"سر اون رو یه ور دیگه بگیر!"

"می فهمی؟"


"اون رو از جلوی من بکش کنار."

صدای نفس نفس لرزان و عجیبی از گلوی دادلی خارج شد، طوری که انگار یک دفعه در آب یخ فرو رفته باشد.

اتفاقی برای آن شب افتاده بود. آسمان نیلی پر از ستاره یکباره کاملا تاریک و بدون نور شد. ستاره ها، ماه، چراغ های تار در انتهای کوچه، همگی ناپدید شده بودند. صدای وزوز ماشین ها در دوردست و خش خش برگ های درختان رفته بودند. هوای مطبوع عصر ناگهان به سرمای سوزناک و گزنده ای تبدیل شده بود. آن ها کاملا میان تاریکی نفوذ ناپذیر مطلقی محاصره شده بودند، طوری که گویی غولی عظیم الجثه روکشی ضخیم و یخی روی اون کوچه انداخته بود و دید آن ها را کور کرده بود.

برای یک لحظه هری فکر کرد که شاید بدون اینکه بخواهد جادو کرده است، جدا از این که شدیدا در برابر جادو کردن مقاومت می کرد - ناگهان به خود آمد - او این قدرت را نداشت که ستاره ها را خاموش کند. سرش را به این سو و آن سو حرکت داد، تا شاید بتواند چیزی ببیند، اما گویی تاریکی نقاب بی وزن روی صورتش کشیده شده بود.

صدای وحشت زده ی دادلی در گوش هری پیچید.

"دا...داری چی...چیکار می کنی؟ تم...تمومش کن."

"من هیچ کاری نمی کنم! دهنتو ببند و حرکت نکن!"

"من...نمی تونم ب...ببینم! من...من ک...کور شده م! من..."

"گفتم خفه شو."

هری سر جایش بی حرکت ایستاد، در حالی که چشم های بدون دیدش را به اطراف می چرخاند. سرما آنقدر زیاد بود که سرتاپا می لرزید، لرزش ها بازو های او را منقبض کرده بودند و موهای پشت گردنش سیخ شده بودند. او چشمان خود را تا آخرین حد باز کرد، در حالی که بدون مقصود به اطراف نگاه می کرد، بدون آن که چیزی ببیند.

این غیر ممکن بود... آن ها نمی توانستند اینجا باشند... در Little Whinging... او گوش هایش را تیز کرد... می توانست قبل از اینکه آن ها را ببیند صدایشان را بشنود...

دادلی ناله کنان گفت: "مـ...من به پدر میگم، تو کـ...کجایی؟ داری...داری چیکار می کنی؟"

هری هیس کنان گفت: "ممکنه خفه شی؟ دارم سعی می کنم که گوش بدم..."

اما ناگهان ساکت شد. دقیقا همان چیزی را شنید که از آن می ترسید.

چیزی به غیر از آنها در کوچه بود، چیزی که نفس های عمیق و خشن و طولانی می کشید. هری در حالی که لرزان در هوای سوزناک می ایستاد احساس ترس تکان دهنده ای در خود احساس کرد طوری که لرزش بدنش با وجود سوز سرد هوا از بین رفت.

"تمـ...تمومش کن! متـ...متوقفش کن! من می زنمت، قسم می خورم که می زنمت!"

"دادلی خفه..."

بــــــــــــــــــوم.....

مشتی به کنار سر هری برخورد کرد و او را از روی پاهایش بلند کرد. نقطه های نورانی کوچک سفیدی جلوی چشمانش ظاهر شدند. برای دومین بار در یک ساعت هری احساس کرد که سرش دو قسمت شده است، یک لحظه بعد هری به سختی بر زمین خورد و چوبدستی اش دور از دستانش پرتاب شد.

هری نعره زد: "دادلی ابله!" همینطور که روی دست ها و زانوهایش بلند می شد چشمانش پر از اشک شد. هری خشمگینانه با حرکت دست در تاریکی به جستجو پرداخت، صدای دادلی را شنید که کورمال کورمال و تلوتلوخوران به اطراف حرکت می کرد و به حفاظ کوچه می خورد.

"دااادلی! برگرد! تو داری مستقیما به طرفش حرکت می کنی!"

صدای جیغ خوک مانندی شنیده شد و صدای پای دادلی قطع شد. در همون لحظه هری سرمای لغزنده ای در پشت خودش حس کرد که تنها یک معنی می داد. اون ها بیشتر از یکی بودند.

"دادلی دهنت رو ببند! هر غلطی که می کنی فقط دهنت رو ببند!" هری در حالی که خشمگینانه غر غر می کرد مثل یک عنکبوت دست هاش رو روی زمین به حرکت در آورد.

"این چوبدستی....کجاست...آهان...لوموس!"

هری به طور ناخوداگاه طلسم رو به امید نوری به اون تو جستجو کمک کنه به زبون اورد و به طرزی باور نکردنی عمل کرد. نورش چند سانت سمت راست هری رو روشن کرد. سر چوبدستی روشن شده بود و هری با زحمت به روی پاهاش ایستاد و دور خودش چرخید. هری ناگهان بالا آورد.

یک موجود شنل پوش بلند به نرمی به سمت هری می اومد، در هوا شناور بود، هیچ صورت یا پایی از زیر ردا دیده نمی شد و در حالیکه به سمت هری می اومد شب رو به درون خودش می بلعید.

هری در حالی که به سمت عقب سکندری خورد، چوبدستیش رو بالا برد.

"اکسپکتو پاترونوم"

توده ای از غبار نقره ای از انتهای چوبدستی هری بیرون اومد و حرکت دیوانه ساز کند شدف اما طلسم به درستی کار نمی کرد. هری روی پایش سکندری خورد و به محض اینکه دیوانه ساز به روی اون خم شد خودش رو بیشتر عقب کشیدف وحشت فراوانی ذهن هری رو آشفته کرد. " تمرکز..."

یک جفت دست خاکستری، لزج و کرک دار از زیر ردای دیوانه ساز بیرون آمد و به جستجوی هری پرداخت. یک فریاد ناگهانی گوش هری رو پر کرد.

"اکسپکتو پاترونوم"

صدای هری به طور مبهم و از فاصله دوری به گوش رسید. توده غبار نقره ای رنگ دیگر از سر چوبدستی خارج شد ولی هری دیگه نتونست این کار رو تکرار کنه، طلسم کار نمی کرد.

صدای خنده وحشتناکی تو سرش می پیچید، یک خنده صفیر مانند و پر طنین... هری می تونست بوی تعفن دیوانه ساز رو حس کنه، رایحه سرد مرگ ریه های هری رو پر کرد و اون رو در خودش فرو برد... " به یک خاطره شاد فکر کن..."

ولی هیچ گونه شادی در هری باقی نمونده بود. انگشت سرد دیوانه ساز به دور گلوی هری گره می خورد... صدای خنده صفیر مانند بلند و بلندتر می شد و هری پچ پچی رو در سرش احساس می کرد:

"در برابر مرگ تعظیم کن هری... حتی می تونه بدون هیچ دردی باشه... من نمی دونم... من هیچ وقت نمردم..."

هری هرگز نمی تونست رون و هرمیون رو دوباره ببینه. و در حالیکه هری برای نفس کشیدن تقلا می کرد صورت های اونها در ذهنش به روشنی نقش بست.

"اکسپکتو پاترونوم!"

یک گوزن نر نقره ای بزرگ از سر چوبدستی هری بیرون اومد و شاخهای گوزن جایی رو که قاعدتا قلب دیوانه ساز باید اونجا می بود رو سوراخ کرد و دیوانه ساز سبک همچون پر به عقب پرتاب شد. و در حالیکه گوزن نقره ای دوباره آماده می شد دیوانه ساز به سرعت و مانند خفاش دور شد.

هری خطاب به گوزن فریاد زد: "همین جور!!" و در حالیکه گوزن اطراف رو بررسی می کرد هری چوبدستی روشن خودش رو بالا گرفت و به سمت انتهای کوچه دوید.

"دادلی؟ دادلی..."

وقتی که هری به اونها رسید یک دوجین کار رو نصفه نیمه انجام داد، دادلی بر روی زمین چنبره زده بود و دستهاش رو جلوی صورتش گرفته بودف یک دیوانه ساز دیگه به روی او خم شده بود و مچ های دادلی رو در دست های لزجش گرفته بود و به ارامی و تقزیبا با محبت اونها رو از هم باز می کرد و سرش رو تا نزدیکی صورت دادلی پایین اورده بود و انگار می خواست اون رو ببوسه.

هری فریاد زد: "بگیرش!" و با شیهه ای خروشان و بلندف گوزنی که هری ظاهر کرده بود به پشت سرش اومد. صورت بدون چشم دیوانه ساز در دو سانتی صورت دادلی بود وقتی که گوزن به اون حمله کرد. دیوانه ساز به هوا پرتاب شد و مانند همراه خودش پرواز کرد و در تاریکی فرو رفت. گوزن نر هم چهار نعل به سمت انتهای کوچه دوید و در میان مه فرو رفت.

ماه، ستارگان و لامپ های خیابان دوباره ظاهر شدند. نسیم گرمی در کوچه وزیدن گرفت. صدای خش خش برگ های درختان باغ های همسایگان و عبور و مرور ماشین ها در جاده ماگنولیا دوباره در فضا طنین انداز شد.

هری نمی تونست چیزی رو که اتفاق افتاده باور کنه . دیوانه ساز ها اینجا بودند، در Little Whinging...

دادلی که در خودش جمع شده بود بر روی زمین افتاده بود و جیغ می کشید و ناله می کرد. هری خم شد تا ببینه که آیا اون در شرایطی هست که بتونه بلند بشه یا نه، اما همون موقع صدای بلند قدم هایی رو که می دویدند در پشت سرش شنید. هری به طور غیر ارادی چوبش رو بالا بد و بر روی پاشنه هاش ایستاد تا با این تازه وارد روبرو بشه.

خانم فیگ، همسایه پیر و احمق اونها در حالی که نفس نفس می زد نزدیک شد. موهای سفید و خاکستری اون از تور سرش بیرون اومده بود. یک کیف خرید نخی پر سر و صدا از مچ دستش اویزان بود و دمپایی هاش داشتن از پاش در می اومدن. هری مجبور شد که به سرعت چوبدستیش رو از دید خانوم فیگ مخفی کنه اما...

خانم فیگ فریاد زد: "اون رو قایمش نکن پسره سبک مغز! اگه تعداد دیگه ای از اونها این دور و بر باشن می خوای چیکار کنی؟ من باید اون ماندانگاس فلچر رو بُکشمش!!"

اینم از فصل اول اگه دلتون می خواد ادامه بدم  فردا فصل دوم رو بذارم تو وبلاگ . دلم می خواد بگید چه کار کنم!!!


به امید دیدار
بهرام

قسمت ششم


آن جا خلوت و خیلی تاریک تر از خیابان هایی بود که به آن متصل می شد، برای اینکه هیچ چراغی در آن وجود نداشت. صدای قدم های آن ها بین دیوارهای گاراژ در یک طرف و حفاظ بلند در طرف دیگر خفه می شد.
 
 دادلی بعد از چند ثانیه گفت: "فکر می کنی آدم خیلی قدرتمندی هستی که اون رو داری، مگه نه؟"
 
 "چی رو؟"
 
 "اون، اون چیزی رو که قایمش کرده ای"
 
 هری دوباره لبخند زد.
 
 "اونقدر که ظاهرت نشون میده احمق نیستی دادلی، مگه نه؟ اما فکر می کنم اگه جای تو بودم نمی تونستم در عین حال هم راه بروم و هم حرف بزنم."
 
 هری چوبدستی خود را بیرون کشید. او دادلی را دید که زیرچشمی به آن نگاه می کند.
 
 دادلی یکدفعه گفت: "تو اجازه نداری، می دونم که اجازه نداری، از اون مدرسه عجیب و غریبت اخراج میشی."
 
 "از کجا می دونی که قوانین مدرسه رو عوض نکردن، D بزرگ؟"
 
 دادلی در حالی که زیاد مطمئن به نظر نمی رسید گفت: "نکردن."
 
 هری به آهستگی خنده ای کرد.
 
 "تو جراتشو رو نداری که بدون اون با من در بیافتی، مگه نه؟"
 
 "البته تو احتیاج به چهار نفر همراه داری تا بتونی یه پسر ده ساله رو بزنی. اون عنوان قهرمانی بوکس رو که می دونی؟ حریفت چندساله بود؟ هفت؟ هشت؟"
 
 دادلی با عصبانیت گفت: "جهت اطلاعت عرض کنم که اون شونزده سالش بود و بعد از این که کارم باهاش تموم شد به مدت بیست دقیقه بیهوش بود و ضمنا دو برابر تو وزن داشت .فقط صبر کن تا به پدر بگم که اون رو بیرون آوردی.
 
 "می دوی طرف بابا جونت، آره؟ ببینم، جام کوچولوی قهرمانی بوکست از چوبدستی هری ترسیده؟"
 
 "امشب هم همین قدر شجاع هستی، مگه نه؟"
 
 "همین الان شبه دادلی جون. وقتی همه چیز همین طور تاریک میشه بهش میگیم شب."
 
 دادلی غرید: "منظورم وقتیه که تو رختخوابی."
 
 دادلی متوقف شد. هری هم ایستاد، در حالی که به پسر خاله اش خیره شده بود.
 
 هری با جثه کوچکش می توانست صورت بزرگ دادلی را ببیند، دادلی چهره بسیار خشمگینی به خود گرفته بود.
 
 هری با پریشانی گفت: "منظورت از این که تو تختخواب شجاع نیستم چیه؟ از چی باید بترسم؟ از بالش ها یا چیز دیگه ای؟"
 
 دادلی با اشتیاق زیاد گفت: "من دیشب صدات رو شنیدم، در حال حرف زدن تو خواب، ناله کنان."
 
 هری دوباره گفت: "منظورت چیه؟" 
 

منتظر یاشید حتما قسمت بعدی رو هم میارم واستون!!!!!


به امید دیدار
بهرام

قسمت پنجم


 
 مالکولم در حالی که قهقه می زد به بقیه گفت :"مثل یه خوک جیغ کشید، مگه نه؟"
 
 پیرس گفت : "ضربه مشت راست تمیزی بود، D بزرگ."
 
 دادلی گفت : "فردا همین وقت؟"
 
 Gordon گفت: "دور و بر خونه ی ما، اون موقع پدر و مادرم خونه نیستن"
 
 دادلی گفت: "پس می بینمتون"
 
 "خداحافظ دادلی"
 
 "به امید دیدار، D بزرگ."
 
 هری قبل از اینکه خودش را نشان دهد منتظر رفتن بقیه گروه شد. وقتی صداهایشان یک بار دیگر محو شد، او پیچ را دور زد و به سمت بوته های ماگنولیا رفت، و با گام های خیلی سریع به زودی به فاصله ای رسید که می توانست به دادلی که با آسودگی پرسه زنان حرکت می کرد و زیر لب با صدای ناموزونی زمزمه می کرد سلام کند.
 
 "هی، D بزرگ!"
 
 دادلی برگشت و با خرخر گفت: "اوه، تویی؟"
 
 هری گفت: "چند وقته که شدی D بزرگ؟!"
 
 دادلی در حالی که رویش را برمی گرداند با عصبانیت گفت: "دهنتو بببند."
 
 هری لبخندزنان، در حالی که از قدم های پسرعمویش عقب می ماند گفت: "اسم باحالیه، اما تو همیشه همون "دادی کوچولو" برای من می مونی!"
 
 دادلی که دیگر دست های گوشتالویش مشت شده بود فریاد زد: "گفتم دهنتو ببند!"
 
 "رفیقات نمی دونن که مادرت تو رو چی صدا می کنه؟"
 
 "از جلو چشام گم شو."
 
 "تو به مامانت نمی گی از جلو چشام دور شو. نظرت در مورد "هلو" یا "دادلی دودولی" چیه؟ می تونم از این اسم ها استفاده کنم؟"
 
 دادلی چیزی نگفت .ظاهرا با تمام وجودش برای خودداری از کتک زدن هری تلاش می کرد.
 
 هری در حالی که لبخند از روی صورتش محو می شد پرسید: "خوب، امروز کی رو کتک زدین؟ یه بچه ده ساله دیگه رو؟ می دونم که چند شب پیش مارک ایوانس رو کتک زدین-"
 
 دادلی با خشم گفت: "خودش می خواست."
 
 "راستی؟"
 
 "اون لپ من رو کشید."
 
 "جدا؟ بهت نگفت که شبیه یه خوک می مونی که یاد گرفته رو پاهای عقبش بایسته؟ این دیگه لپ کشیدن نیست دادلی، این واقعیته."
 
 ماهیچه ای در آرواره های دادلی در حال انقباض بود. دانستن اینکه دادلی چقدر عصبانی بود به هری شوق وصف ناپذیری می داد، احساس می کرد که تمام عقده های خود را درون پسر خاله اش، تنها محل تخلیه ای که داشت، خالی می کرد.
 
 آن ها مستقیما به سمت کوچه باریکی که اولین بار هری سیریوس را در آن جا دیده بود رفتند. آن جا میان بر کوتاهی میان خیابان های بوته های ماگنولیا و گذرگاه پیچک ارغوانی بود. 


تا فردا باید صبر کنید!!!!!فردا همین موقع قسمت اول تموم میشه!!!


به امید دیدار 
بهرام
 

قسمت چهارم


هری به قدم زدن ادامه داد بدون اینکه بدونه کجا داره میره. اون از خیابان هایی عبور کرد که اخیراً بارها از اونها گذشته بود و بدون اختیار به سمت پاتوق مورد علاقه اش رفت. در هر چند قدم هری سری می چرخوند و اطرافش رو بررسی می کرد. هری مطمئن بود که وقتی اون در میان بوته بگونیای خاله پتونیا دراز کشیده بود، موجودات جادویی نزدیک او بوده اند پس چرا اون موجودات با او صحبت نکرده بودن؟ چرا با اون تماس نگرفته بودن؟ و چرا الان خودشون رو پنهان کرده بودن؟!!
 
 و چند لحظه بعد از اونجایی که ناامیدی هری به حداکثر خودش رسید، یقین چند لحظه پیش او از بین رفت.
 
 شاید اون اصلا یک صدای سحرآمیز نبود.شاید اون انقدر نسبت به یافتن کوچکترین نشانه ای از ارتباط با دنیایی که به اون تعلق داشت ناامید بود که به سادگی نسبت به صداهای کاملا معمولی هم واکنش نشون می داد. آیا اون می تونست مطمئن باشه که این صدا مربوط به شکستن چیزی در خونه یکی از همسایه ها نبوده باشه؟!!
 
 هری احساس حماقت می کرد. معده اش ضعف می رفت و قبل از اینکه بتونه دلیل این درد رو بفهمه، احساس ناامیدی که تمام تابستون او رو آزار داده بود یکبار دیگه هم به سراغش اومد.
 
 فردا صبح اون با صدای زنگ، ساعت پنج صبح بیدار شد و تونست هدویگ رو برای تحویل گرفتن روزنامه پیام امروز بفرسته. اما آیا هنوز هم نکته ای بود که باید اون رو درک می کرد؟ هری این روزها فقط به صفحه اول روزنامه نگاهی می انداخت و بعد اون رو به کناری می انداخت. وقتیکه آدمهای احمقی که روزنامه رو اداره می کردن بفهمن که ولدمورت برگشته این تیتر همه خبرها میشد و این تنها خبری بود که هری به دنبال شنیدن اون بود.
 
 اگر هری خوش شانس بود، جغدی هم براش می رسید که نامه ای از بهترین دوستان او - رون و هرمیون - آورده بود.اگر چه تنها توقعی که هری داشت این بود که نامه های اونها شامل اخباری باشه که از زمان اتفاق افتادنش تا رسیدن نامه به دست اون دوام داشته باشه.
 
 "ما نمی تونیم چیز بیشتری در مورد همونی که خودت می دونی بگیم. به ما گفتن که هیچ چیز مهمی رو تو نامه هایی که برات می فرستیم ننویسیم که اگه احیانا نامه مون اشتباه رفت... ما کاملا مشغول هستیم ولی نمی تونم تو نامه جزییاتش رو برات بفرستم. کارها نسبتا خوب پیش میره. به محض اینکه ببینیمت همه چیز رو بهت میگیم."
 
 ولی کی اونها برای دیدن هری می اومدن؟ به نظر نمی رسید کسی از بابت تعیین تاریخ دقیق خودش رو به زحمت انداخته باشه. هرمیون با همون خط بدش تو کارت تولد هری نوشته بود: "من منتظر هستم که به زودی ببینیمت." ولی به زودی چقدر زود بود؟ هری فقط از اشاره های مبهم نامه های اونها تونست بفهمه که رون و هرمیون یکجا هستن و اون هم احتمالا خونه ویزلی ها بود. هری به سختی می تونست که به این موضوع فکر نکنه که در حالیکه او در پریوت درایو در شرایط بدی به سر می بره، اون دو الان در پناهگاه - محل زندگی ویزلی ها - اوقات خوشی رو می گذروندند. در حقیقت هری اونقدر از دست اونها عصبانی بود دو بسته شکلات عسلی Honeydukes رو که اونها برای تولدش فرستاده بودن، بدون باز کردن به گوشه ای انداخته بود. البته طولی نکشید که هری از این کارش پشیمون شد، وقتیکه با سالاد بیات شده و پلاسیده خاله پتونیا به عنوان شامش روبرو شد.
 
 اصلاً رون و هرمیون مشغول چه کاری بودن؟ چرا اون، هری پاتر کاری نداشت؟ آیا نتونسته بود ثابت کنه که حداقل بیشتر از اونها لیاقت و توانایی انجام چنین کارهایی داره؟ آیا همه کارهایی رو که هری انجام داده بود فراموش کرده بودن؟ آیا اون هری پاتر نبود که به اون گورستان وارد شد و سدریک رو دید که داره می میره، خودش به یک سنگ قبر بسته شده بود و نزدیک بود کشته بشه؟
 
 "به این چیزا فکر نکن." هری برای چند صدمین بار در طول تابستان این جمله رو با ناراحتی با خودش گفت. این موضوع که اون بارها در کابوس های شبانه اش دوباره اون گورستان رو می دید، بدون اینکه بتونه در ساعات بیداریش دوباره به اونجا بره؛ به اندازه کافی عذابش می داد. از یک تقاطع به خیابان بوته های ماگنولیا پیچید و هنوز نصف اون خیابون باریک رو پایین نرفته بود که فهمید در مقابل گاراژی هست که برای اولین پدرخونده اش سیریوس رو دیده بود. حداقل به نظر می رسید که اون احساسات هری رو درک می کنه. مسلماً نامه های اون در مورد اخباری که هری می خواست بدونه از نامه های رون و هرمیون چیز کمتری داشت ولی در عوض به جای تذکرات آزار دهنده رون و هرمیون شامل کلمات دلداری دهنده و نصیحت های در لفافه بود:
 
 "می دونم که این چقدر برات اعصاب خورد کن هست... اما سرت به کار خودت باشه و مطمئن باش همه چیز درست میشه، مواظب باش و هیچکاری رو با عجله انجام نده."
 
 هری در حالیکه از خیابان بوته های ماگنولیا وارد جاده ماگنولیا شد و به طرف زمین بازی که تاریک شده بود رفت، به این فکر می کرد که تا الان مطابق نصیحت های سیریوس عمل کرده بود. حداقل جلوی این وسوسه رو که وسایلش رو به جاروش ببنده و به تنهایی به پناهگاه - محل زندگی ویزلی ها – بره رو گرفته بود. در حقیقت هری معتقد بود که رفتار اون با در نظر گرفتن ناامیدی و عصبانیت ناشی از محبوس شدن اون در پریوت درایو بسیار عاقلانه و مناسب بوده است. هری به این اکتفا کرده بود که پشت بوته ماگلونیا پنهان بشه و منتظر شنیدن چیزی بمونه که می تونست نشونه ای از فعالیت های لرد ولدمورت باشه. با این وجود این خیلی آزاردهنده بود که مردی که دوازده سال در آزکابان زندانی بود و حالا فرار کرده بود و سعی کرده بود قتلی رو که به خاطر اون محکوم شده بود بالاخره انجام بده و حالا با یک هیپوگریف دزدی گریخته بود به اون بگه که عجول نباشه!
 
 هری از روی در بسته پارک پرید و مشغول قدم زدن بر روی چمن های آفتاب سوخته شد. پارک هم مثل خیابون های اطراف خالی از هر جنب و جوشی بود. وقتی که هری به وسایل بازی رسید، بر روی تنها تابی که دادلی و دار و دسته اش هنوز برای خراب کردن اون نقشه نکشیده بودن ولو شد و یک دستش رو به دور زنجیرهای تاب حلقه کرد و با افسردگی مشغول تاب خوردن شد.
 
 هری دیگه نمی تونست در زیر پنجره باغچه خونه دورسلی ها پنهان بشه و از فردا باید راه جدیدی برای گوش کردن به اخبار پیدا می کرد. برای چند دقیقه هری هیچ چیزی رو به جز یک شب آزار دهنده نمی دید، چون حتی وقتیکه از کابوس های وحشتناک نیمه شبش در مورد مرگ سدریک خبری نبود، هری خواب های آزاردهنده ای داشت که تو اونها راهروهای تاریکی بود که انتهای همه اون ها به دیوار یا درهای بسته ختم می شد به طوریکه برای هری این تصور ایجاد می شد که کار انجام نشده ای داره. وقتی هم که از خواب بیدار می شد مثل این بود که از یک تله بیرون پریده باشه. اغلب اوقات جای زخم قدیمی پیشانیش به نحو آزاردهنده ای تیر می کشید اما اون انقدر احمق نبود که فکر کنه این مساله برای رون و هرمیون و سیریوس به اندازه قبل اهمیت داشته باشه. قبلاً این درد به او اخطار می داد که ولدمورت در حال قدرتمندتر شدن هست ولی حالا که ولدمورت برگشته بود به احتمال زیاد اونها بهش می گفتن که این سوزش زخم که اغلب تکرار می شد اجتناب ناپذیر هست و هیچ جای نگرانی نیست...همون خبرهای قدیمی...
 
 تمام بی عدالتی های که در حق اون شده بود به حدی در وجودش شعله ور شد بود که می خواست از عصبانیت فریاد بکشه. اگه به خاطر اون نبود هیچ کس نمی تونست بفهمه که ولدمورت دوباره به قدرت رسیده وحالا تنها پاداش اون این بود که برای چهار هفته زجرآور و سخت در Little Whinging زندانی بشه، به طور کامل از دنیای سحر و جادو دور باشه و کارش به جایی برسه که در میان یک مشت بوته بگونیای مردنی دراز بکشه تا بتونه در مورد شیوه های اسکی روی آب چیزی بشنوه! چطور دامبلدور هم به این آسونی هری رو از یاد برده بود؟ چرا رون و هرمیون با هم بودن بدون اینکه هری رو دعوت بکنن؟ چه مدت دیگه باید می گذشت تا سیریوس از گفتن اینکه محکم بنشینه و پسر خوبی باشه و یا اینکه در مقابل وسوسه نوشتن یک نامه برای مدریر احمق پیام امروز در مورد بازگشت ولدمورت مقاومت کنه؛ دست برداره؟ این افکار اعصاب خرد کن در ذهن هری چرخ می زد و هری از شدت خشم به خود می پیچید. شب گرم و مخمل گونه ای اطراف هری را احاطه کرده بود و هوا از بوی چمن های داغ و خشک آکنده بود و تنها صدایی که از بیرون شنیده می شد صدای ضعیف رفت و آمد ماشین ها در جاده پشت ایستگاه قطار بود.
 
 هری نمی دونست که چند وقت از نشستن اون روی تاب می گذرد تا اینکه صدای صحبت هایی رشته افکار اون رو پاره کرد و هری نگاهی به اطراف انداخت. لامپ های خیابان های اطراف روشنایی مه آلود ولی کافی برای دیدن نیم رخ یک گروه که راه خود رو در میان پارک باز می کردند فراهم می کرد. یکی از اونها با صدای بلند و زمختی آهنگی را می خوند و بقیه می خندیدند. صدای لاستیک دوچرخه های کورسی گرانقیمتی که اونها سوار بودند شنیده می شد.
 
 هری می دونست که اونه کی هستند. کسی که جلوی همه اونها بود بدون شک پسر خاله اش، دادلی دورسلی بود که همراه گروه وفادارش به سمت خانه می رفت.
 
 دادلی به همون چاقی و بزرگی همیشه بود ولی یک رژیم سالیانه سخت و یک استعداد جدید در هیکل او یک تغییر کلی بوجود آورده بود. همونطور که عمو ورنون با شادمانی به هر کس که گوش می کرد گفته بود، دادلی اخیرا به مقام اول مسابقات بوکس سنگین وزن بین مدارس جنوب شرق دست یافته بود. ورزش با شکوه - لقبی که عمو ورنون به بوکس داده بود - دادلی را حتی ترسناک تر از زمانی کرده بود که هری به دبستان می رفت و اولین کیسه بوکس دادلی به شمار می رفت. هری دیگه چندان از پسر عمویش نمی ترسید ولی هنوز هم گمان نمی کرد که دادلی یاد گرفته باشه که ضرباتش رو محکم تر و دقیقتر بزنه جوری که ارزش جشن گرفتن داشته باشه. همه بچه های همسایه از اون می ترسیدند - حتی بیشتر از ترسی که از "اون پسره پاتر" داشتن، کسی که والدینشون در موردش بهشون اخطار داده بودن که یک ولگرد اصلاح ناپذیر است و به مرکز امنیتی Saint Brutus مخصوص بزهکاران ناسازگار می رود. –
 
 هری به اونها که از میان چمن ها عبور می کردند نگاه می کرد و با تعجب فکر می کرد که اونها امشب چه کسی رو کتک زدند. "به اطراف نگاه کنید!"هری متوجه شد که در حال فکر کردن مبهوت به اونها نگاه می کنه."به اطراف نگاه کنید! من اینجا تنها نشستم...بیاین و یک کتک کاری داشته باشین..."
 
 اگه دوستان دادلی اون رو دیده باشن که اینجا نشسته باشه چی می شد؟ در این صورت هری مطمئن بود که اونها یکراست به طرف اون می اومدن و اون وقت دادلی چیکار ممکن بود بکنه؟ هری می دونست که دادلی نمی خواست که در مقابل دار و دسته اش از هری کم بیاره ولی در عین حال از اینکه هری رو تحریک کنه می ترسید. اینکه درموندگی دادلی رو ببینه خیلی جالب بود، اون رو دست بندازه و بهش نگاه کنه در حالی که قدرتی برای عکس العمل نداشته باشه... و اگه یکی از افراد دار و دسته اش سعی می کرد که به هری صدمه ای بزنه، هری آماده بود. اون چوبدستیش رو اورده بود. "بذار یکی از اونها تلاشش رو بکنه..." هری خیلی دلش می خواست که عقده هاش رو سر یکی از اون بچه ها خالی کنه، کسانی که یکبار زندگیش رو تبدیل به جهنم کرده بودن.
 
 اما اونها مسیرشون رو عوض نکردن، اونها هری رو ندیده بودن و تقریبا به خط آهن رسیده بودن.هری به سختی تونست بر این انگیزه که اونها رو صدا بزنه غلبه کنه. ایجاد یک دعوا به هیچ وجه جالب نبود، اون نباید از جادو استفاده می کرد... اون ممکن بود دوباره با خطر اخراج روبرو بشه.
 
 صدای دار و دسته دادلی ضعیف می شد، اونها از دید خارج شدند و به طرف جاده ماگنولیا حرکت کردند.
 
 هری با خودش فکر می کرد: "بفرما این هم به خاطر تو، سیریوس. عجله ای نکردم. سرم به کار خودم باشه.. .درست برعکس کاری که تو انجام دادی..."
 
 هری بلند شد و به خودش کش و قوسی داد. به نظر می رسید که خاله پتونیا و عمو ورنون اعتقاد دارن که هر وقت که دادلی ظاهر بشه، وقت درست خونه بودن هست و هر زمانی بعد از اون برای خونه بودن خیلی دیر هست.عمو ورنون هری رو تهدید کرده بود که اگه یکبار دیگه بعد از دادلی به خونه برسه اون رو تو انباری زیر پله زندونی می کنه. برای همین هری در حالیکه خمیازه اش رو فرو می داد و هنوز اخم کرده بود، بلند شد و به طرف در پارک حرکت کرد.
 
 جاده ماگنولیا مانند خیابان پریوت درایو پر از خانه های بزرگ و مجلل با چمن های زیبا بود که صاحبان اونها افراد مرفه و مهمی بودند که ماشین هایی به تمیزی ماشین عمو ورنون سوار می شدند. هری شب های Little Whinging رو ترجیح می داد، وقتی که پرده های پنجره ها که از پارچه هایی با تکه جواهرات براق روی آنها که در تاریکی برق می زدند کشیده شده بود و اون بدون اینکه خطر شنیدن غرغرهای ناپسندی که هنگام عبور اون از کنار خانه های محله در مورد خلاف هاش شنیده می شد وجود داشته باشه از اونجا بگذره. هری به سرعت راه می رفت به طوری که وقتی که نیمی از جاده ماگنولیا رو پشت سر گذاشت دار و دسته دادلی رو دوباره در دید داشت. اونها سر خیابان بوته های ماگنولیا مشغول خداحافظی بودند. هری در سایه یک بوته یاس بنفش ایستاد و منتظر ماند. 


هر روز ۵ قسمت می نویسم البته شما هم قول بدین که بخونید!!!!!


به امید دیدار 
بهرام
 

قسمت سوم



عمو ورنون فریاد زد: "اونو کنار بذار، همین الان، قبل از اینکه کسی ببینه."

هری نفس نفس زنان گفت: "ولم کن."

برای چند لحظه با هم درگیر بودند، هری در حالی که با دست چپش انگشتان سوسیس مانند عمو ورنون را می کشید، با دست راستش چوبدستی رو محکم گرفته بود، و هنگامی که سردرد هری دچار تپش شدید و ناراحت کننده ای شد، عمو ورنون جیغی زد و هری رو پرتاب کرد، طوری که انگار دچار شوک الکتریکی شده بود.گویی نوعی نیروی نامرئی از بدن پسر خواهر زنش نگاه داشتنش را غیر ممکن ساخته بود.

هری نفس نفس زنان به سمت بوته ی گل ادریس پرتاب شد، ایستاد و به اطراف خیره شد. هیچ نشانه ای از چیزی که آن صدای بلند را ایجاد کرده بود نبود. اما چندین صورت از داخل پنجره های اطراف با دقت به اطراف می نگریستند. هری با عجله چوبدستی خود را به داخل شلوارش برگرداند و سعی کرد خود را بی گناه جلو دهد.

عمو ورنون در حالی که برای خانم ساکن خانه شماره هفت در آن طرف خیابان - که از پشت پرده خیره شده بود - دست تکان می داد فریاد زد: "چه عصر زیبایی! ببینم شما هم صدای بلند موتور ماشین رو شنیدین؟ تقریبا شوک عجیبی به من و پتونیا وارد کرد!"

همچنان به حالت نفرت انگیز و دیوانه واری لبخند می زد تا اینکه همه همسایه های کنجکاو از پشت پنجره خانه هایشان ناپدید شدند، آن گاه همینطور که عمو ورنون رو به هری می کرد لبخندش تبدیل به نگاه خشم آلودی شد.

هری چند قدم به پنجره نزدیک شد و در جایی ایستاد که دست های عمو ورنون نتواند دوباره گلوی او را بگیرد.

عمو ورنون با صدایی لرزان از خشم پرسید: "از این کار چه منظور کثیفی داشتی پسر؟"

هری به سردی گفت: "از چه کاری چه منظوری داشتم؟!!" و به امید پیدا کردن کسی که صدا را ایجاد کرده بود به نگاه کردن به اطراف خیابان ادامه داد.

"ایجاد صدای وحشتناکی مثل شلیک تفنگ از بیرون خونه ما!"

هری با قاطعیت گغت: "من اون صدا رو ایجاد نکردم."

چهره لاغر و اسب مانند خاله پتونیا کنار چهره ی بزرگ ارغوانی رنگ عمو ورنون ظاهر شد، او کبود رنگ به نظر می رسید.

"برای چی زیر پنجره کمین کرده بودی؟"

"آره...آره، سوال خوبیه پتونیا! زیر پنجره داشتی چیکار می کردی؟"

هری با بی تفاوتی گفت: "به اخبار گوش می دادم"

عمو و خاله اش نگاههای حاکی از خشم رد و بدل کردند.

"به اخبار گوش می دادی؟! دوباره؟"

هری گفت: "خوب راستش، اخبار هر روز تغییر می کنه."

"سعی نکن به من کلک بزنی پسر! من می خوام بدون تو واقعا قصدت چیه و دیگه مزخرفات مربوط به اخبار گوش کردن رو تحویل من نده! خودت بهتر می دونی که امثال تو..."

خاله پتونیا در حالی که نفسش حبس شده بود گفت: "ورنون مواظب باش!"و عمو ورنون صدایش را پایین آورد، تا حدی که هری به سختی صدای او را می شنید- که امثال تو اخبار ما رو گوش نمی کنن!"


هری گفت: "این همه ی چیزیه که شما می دونین..."

دورسلی ها چند ثانیه به یکدیگر خیره شدند و سپس خاله پتونیا گفت: "تو یه دروغگوی کوچیک کثیف هستی، پس اون همه - خاله پتونیا نیز صدایش را پایین آورد تا حدی که هری ناچار بود لب خوانی کند تا منظور او را بفهمد - اون همه جغد چیکار می کنن اگه برات خبر نمیارن؟"

"آها"عمو ورنون با نجوای پیروزمندانه ای گفت: "سعی کن از این یکی سوال در بری! خودت خوب می دونی که ما می دونیم که تو همه ی اخبارت رو از راه اون پرنده های کشنده می گیری."

هری چند لحظه تامل کرد، اینبار ارزشش را داشت که حقیقت را به آنها بگوید ولو اینکه خاله و عموی او به هیچ وجه نمی تونستن حس بدی رو که هری به خاطر اعتراف کردن به این موضوع احساس می کرد درک کنن.

هری با صدای لرزانی گفت: "جغدها برای من خبری نمیارن."

خاله پتونیا بلافاصله گفت: "من این رو باور نمی کنم."

عمو ورنون هم با قاطعیت گفت: "من هم همینطور."

خاله پتونیا گفت: "ما می دونیم که تو می خوای یه کار مضحک بکنی."

عمو ورنون گفت: "ما احمق نیستیم."

هری در حالی که به شدت عصبانی شده بود گفت: "خیلی خب...اون خبرها مربوط به من میشن." و قبل از اینکه دورسلی ها بتونن به اون بگن که برگرده، چرخید و از چمن های جلو خونه رد شد و از دیوار کوتاه باغچه پرید و با گامهای بلند به سمت بالای خیابان حرکت کرد.

هری حالا به دردسر افتاده بود و خودش هم این رو می دونست. اون مجبور بود که موقع برگشتن با خاله و عموش روبرو بشه و بهای این گستاخیش رو بپردازه، ولی در حال حاضر درباره این موضوع نگران نبود.اون فعلا مسائل مهمتری هم برای فکر کردن داشت.

هری مطمئن بود که اون صدا توسط کسی ایجاد شده بود که می تونست ظاهر بشه یا خودش رو غیب کنه. این دقیقا همون صدایی بود که هری وقت غیب شدن دابی - جن خونگی - تو آشپزخونه دورسلی ها شنیده بود. یعنی دابی دوباره اینجا تو پریوت درایو بود؟ یعنی دابی کثر اوقات هری رو تعقیب می کرد؟ همینکه این فکر به ذهن هری رسید برگشت و به سمت انتهای خیابون نگاه کرد ولی به نظر می رسید که خیابون کاملا خالی هست.هری ممئن شد که دابی نمی دونه که چطور باید نامرئی بشه.


اگه دلتون می خواد ادامه بدم!!!!!فقط بگین چه کار کنم!!!! بنویسم یا نه؟؟؟؟


به امید دیدار
بهرام

قسمت دوم


دورسلی ها ساکت شدند. هری ضمن گوش کردن به صدای جرینگ جرینگ تبلیغ"میوه و سبوس صبحانه"به خانم فیگ که به آهستگی از جلوی او گذشت نگاه می کرد. خانم فیگ زن پیر و خفاش گونه، عاشق گربه ها و ساکن Wisteria Walk، اخم کرده بود و زیرلب غرغر می کرد. هری خیلی خوشحال بود که پشت بوته گیاه پنهان شده، چرا که خانم فیگ به تازگی هر وقت او را در خیابان می دید او را برای صرف چای به خانه اش دعوت می کرد. خانم فیگ قبل از اینکه صدای عمو ورنون دوباره از پنجره به بیرون برسه از تقاطع پیچید و از دید پنهان شد.
 
 "دادرز (دادلی) برای چایی بیرون رفته؟"
 
 "رفته منزل خانواده پالکیس."
 
 خاله پتونیا با افتخار گفت: "اون دوستای کوچیک خیلی زیادی داره، اون خیلی محبوبه."
 
 هری به سختی جلو غرولند خودش رو گرفت. دورسلی ها به طرز شگفت انگیزی در مورد پسرشان دادلی احمق بودند. آن ها تمام دروغ های احمقانه ی او را در مورد صرف چای با یکی از دوستان گروهش در تمام شب های تعطیلات تابستان پذیرفته بودند. هری کاملا می دانست که دادلی هیچ جا برای صرف چای نبوده، او و دار و دسته اش هر روز عصر را به ولگردی در پارک و سیگار کشیدن در کنار خیابان ها و پرتاب سنگ به ماشین ها و بچه ها می گذراندند. هری آن ها را در حال انجام این کارها هنگام قدم زدن روزانه اش در محله Little Whinging دیده بود. هری بیشتر تعطیلاتش را به پرسه زدن در خیابان ها و کاوش در روزنامه های داخل سطل های زباله گذرانده بود.
 
 صدای موسیقی که شروع اخبار ساعت هفت را اعلام می کرد به گوش هری رسید و شکم هری به قار و قور افتاد . شاید امروز - بعد از یک ماه انتظار - همان روز مخصوص بود.
 
 "اعتصاب تعداد زیادی از باربران اسپانیایی، انبوه مشتاقان تعطیلات تابستانی را در فرودگاه ها سرگردان کرده است. این اعتصاب وارد هفته دوم خود شده است..."
 
 عمو ورنون در پایان جمله گوینده غرغری کرد و گفت: اگه دست من بود برای همیشه یه مرخصی مادام العمر بهشون می دادم. اما این موضوع اصلا اهمیتی نداشت، بیرون از خانه روی زمین شکم هری به قار و قور افتاده بود! اگر اتفاقی افتاده بود مطمئنا تیتر اول اخبار بود، مرگ و نابودی مهم تر از اعتصاب کارگران بود.
 
 هری نفس عمیقی کشید و به آسمان آبی درخشان خیره شد. تمام روزهای تابستان برای او یکسان بود: فشار، انتظار، آسودگی موقتی و فشار زیاد و طاقت فرسای دوباره... همیشه هم با فشار بیشتر روی این سوال که چرا هنوز هیچ اتفاقی نیافتاده.
 
 به گوش دادن ادامه داد، فقط به خاطر اینکه شاید اثر کوچکی پیدا شود که برای ماگل ها قابل تشخیص نباشد، مثلا ناپدید شدن بی دلیل چیزی، یا اتفاق عجیبی...اخبار بعد از خبر اعتصاب کارگران با اخبار مربوط به خشکسالی در جنوب شرقی ادامه یافت.
 
 عمو ورنون با صدای غرش مانند گفت: "امیدوارم اینو همسایه های بغلی مون که ساعت سه صبح به گلاشون آب می دن بشنون!!"
 
 و یک هلیکوپتر در یک مزرعه تقریبا در نزدیکی Surrey سقوط کرده و یه بازیگر مشهور از شوهر معروفش طلاق گرفته. خاله پتونیا که چنین خبرهایی رو مشتاقانه در هر مجله ای که دستش می رسید دنبال می کرد خر خری کرد و گفت: "اوف!! انگار که ما به خبرهای مربوط به عشقبازی فاسد اونها علاقه ای داریم."
 
 هری چشم هایش را در برابر نور درخشان غروب بست در حالی که اخبارگو گفت: "و در آخر یک طوطی به اسم بانجی راه جدیدی برای خنک ماندن در این تابستان پیدا کرده. بانجی که در خیابون پنج پر در بارنسلی زندگی می کنه، یاد گرفته که چطور اسکی روی آب بکنه! ماری دورکینز برای تهیه خبرهای بیشتر به اونجا رفته"
 
 هری چشم هایش را باز کرد. اگه اونا درباره اسکی رو ی آب طوطی ها خبر جمع می کنن، دیگر نمی توانست خبر با ارزش تری برای گوش کردن مونده باشه. هری با احتیاط روی سینه اش غلط خورد و در حالی که خود را روی زانو ها و آرنجش بالا کشید، آماده شد که از زیر پنجره به داخل بخزد.
 
 چند سانت بیشتر حرکت نکرده بود که اتفاقات زیادی به سرعت اتفاق افتاد.
 
 صدای شکستن بلندی مثل شلیک تفنگ سکوت کسل کننده را شکست، گربه ای از زیر ماشین پارک شده ای به بیرون جست و از نگاه دور شد، یک جیغ، یک فریاد سوگند و صدای شکستن چینی از خانه دورسلی ها، و از آنجا که این همان نشانه ای بود که هری منتظرش بود، در حالی که از کمربندش چوبدستی خود را مثل شمشیر بیرون می کشید روی دو پایش پرید، اما قبل ازینکه بتواند کاملا بایستد، سرش با پنجره ی باز خانه ی دورسلی ها برخورد کرد، و باعث شد که خاله پتونیا حتی بلندتر از قبل جیغ بکشد.
 
 هری احساس کرد که سرش دو قسمت شده است.در حالی که اشک در چشم هایش جمع شده بود و تلوتلو می خورد سعی کرد روی نقطه ای از خیابان که صدا ایجاد شده بود متمرکز شود، اما هنوز روی دو پایش بند نشده بود که دو دست بزرگ ارغوانی رنگ از پنجره بیرون آمد و محکم گلویش را گرفت. ....


اگه دلتون می خواد ادامه بدم!!!!!فقط بگین چه کار کنم!!!!


به امید دیدار
بهرام
 

ترجمه هری پاتر ۵

اسم کتاب پنجم هری پاتر هری پاتر و فرمان ققنوس است . از امروز تصمیم به نوشتن ترجه این کتاب در وبلاگ شدم!


این ترجمه از وبلاگ یکی از دوستان http://www.harry5.persianblog.com کپی برداری شده است...

فصل اول

دادلی دیوانه می شود


 

گرمترین روز تابستان رو به پایان بود و سکوت کسل کننده ای بر خانه بزرگ پریوت درایو حکمفرما بود. ماشین ها که چراغ هایشان معمولا در خیابان ها سوسو می زدند اکنون خاک آلود درگاراژهایشان رها شده بودند و چمن ها که زمانی سرسبز بودند، به دلیل ممنوعیت استفاده از آب لوله کشی برای آبیاری ناشی از خشکسالی زرد و خشک شده بودند.

محروم از ماشین شویی و چمن زنی روزانه شان، ساکنان پرایوت درایو به زیر سایه ی خانه های خنکشان پناه برده بودند و پنجره ها به امید نسیمی که شاید اصلا وجود نداشت باز بود. تنها کسی که بیرون از خانه مانده بود پسر جوانی بود که به پشت در باغچه خانه شماره چهار دراز کشیده بود.
او پسری لاغر، با موی سیاه و عینکی بود که چهره ای لاغر و اندک مریض شخصی را داشت که در مدت کوتاهی رشد زیادی کرده بود. شلوارش پاره و کثیف و پیراهنش بزرگ و رنگ و رو رفته بود. کف کفش هایش در حال ور آمدن بود. ظاهر هری پاتر او را نزد همسایگان که فکر می کردند بخاطر ژولیدگی باید قانوناً محکوم شود عزیز نمی کرد، اما امروز که او خودش را پشت بوته ی بزرگی از گل ادریس پنهان کرده بود تقریبا پیش چشمان رهگذران،نامرئی بود. در واقع تنها راهی که ممکن بود دیده شود این بود که عمو ورنون یا خاله پتونیا سرشان را از پنجره بیرون بیاورند و مستقیما به پایین نگاه کنند.

در کل، هری با خود فکر کرد که پنهان شدن در چنین جایی جای تبریک دارد. این طور که پیدا بود هری از خوابیدن روی زمین داغ و سخت چندان راحت نبود، اما از سوی دیگر، آنجا کسی نبود که به او خیره شود، جوری دندان قروچه کند که صدای اخبار را نشنود یا سوال های نامطبوع از او بپرسد؛ همان طوری که هروقت سعی می کرد در کنار خاله و شوهرخاله اش تلویزیون ببیند اتفاق می افتاد.

{ورنون}"خوشحالم که می بینم پسره دیگه سعی نمی کنه داخل بشه، بهرحال کجاست؟"

خاله پتونیا بدون نگرانی جواب داد: "نمی دونم، خونه نیست."

عمو ورنون خرخری کرد و با لحن خشنی گفت: "می خواد اخبار نگاه کنه! خیلی دوست دارم بدونم واقعا قصدش چیه، کدوم پسر معمولی می خواد بدونه که چی تو اخبار می گذره؟ دادلی هیچ اطلاعی در مورد اوضاعی که میگذره نداره، شک دارم که بدونه نخست وزیر کیه! بهر حال فکر نمی کنم چیزی مربوط به اون (هری) تو اخبار ما باشه."

خاله پتونیا گفت: "ورنون، هیس! پنجره بازه."

"اوه! بله، ببخشید عزیزم."
 


منتظر قسمت بعدی باشید!!!!۱۰ دقیقه دیگه


به امید دیدار

بهرام

هم سطر هم سپید(سهراب)

صبح است.
گنجشک محض
می خواند.
پاییز، روی وحدت دیوار
اوراق می شود.
رفتار آفتاب مفرح حجم فساد را
از خواب می پراند:
یک سیب
در فرصت مشبک زنبیل
می پوسد.
حسی شبیه غربت اشیا
از روی پلک می گذرد.
بین درخت و ثانیه سبز
تکرار لاجورد
با حسرت کلام می آمیزد.

اما
ای حرمت سپیدی کاغذ !
نبض حروف ما
در غیبت مرکب مشاق می زند.
در ذهن حال ، جاذبه شکل
از دست می رود.

باید کتاب را بست.
باید بلند شد
در امتداد وقت قدم زد،
گل را نگاه کرد، ابهام را شنید.
باید دویدن تا ته بودن.
باید به بوی خاک فنا رفت.
باید به ملتقای درخت و خدا رسید.
باید نشست
نزدیک انبساط
جایی میان بیخودی و کشف.


به امید دیدار
بهرام

زن دم درگاه بود
با بدنی از همیشه.
رفتم نزدیک:
چشم ، مفصل شد.
حرف بدل شد به پر، به شور، به اشراق.
سایه بدل شد به آفتاب.

رفتم قدری در آفتاب بگردم.
دور شدم در اشاره های خوشایند:
رفتم تا وعده گاه کودکی و شن ،
تا وسط اشتباه های مفرح،
تا همه چیزهای محض.
رفتم نزدیک آب های مصور،
پای درخت شکوفه دار گلابی
با تنه ای از حضور.
نبض می آمیخت با حقایق مرطوب.
حیرت من با درخت قاتی می شد.
دیدم در چند متری ملکوتم.
دیدم قدری گرفته ام.
انسان وقتی دلش گرفت
از پی تدبیر می رود.
من هم رفتم.
رفتم تا میز،
تا مزه ماست، تا طراوت سبزی .
آنجا نان بود و استکان و تجرع:
حنجره می سوخت در صراحت ودکا.

باز که گشتم،
زن دم درگاه بود
با بدنی از همیشه ها جراحت.
حنجره جوی آب را
قوطی کنسرو خالی
زخمی می کرد.


به امید دیدار
بهرام

لب ها می لرزند. شب می تپد.جنگل نفس می کشد.
پروای چه داری، مرا در شب بازوانت سفر ده.
انگشتان شبانه ات را می فشارم ، و باد شقایق دور دست را پرپر می کند.
به سقف جنگل می نگری: ستارگان در خیسی چشمانت می دوند.
بی اشک ، چشمان تو نا تمام است، و نمناکی جنگل نارساست.
دستانت را می گشایی ، گره تاریکی می گشاید.
لبخند می زنی ، رشته رمز می لرزد.
می نگری ، رسایی چهره ات حیران می کند.
بیا با جاده پیوستگی برویم.
خزندگان در خوابند. دروازه ابدیت باز است.آفتابی شویم.
چشمان را بسپاریم ، که مهتاب آشنایی فرود آمد.
لبان را گم کنیم، که صدا نا بهنگام است.
در خواب درختان نوشیده شویم ، که شکوه روییدن در ما می گذرد.
باد می شکند ، شب راکد می ماند. جنگل از تپش می افتد.
جوشش اشک هم آهنگی را می شنویم ، و شیره گیاهان به سوی ابدیت می رود.


نظرتون رو راجع به این قالب نگفتین که!منتظرم
به امید دیدار
بهرام