شکست ترانه(سهراب)

میان این سنگ و آفتاب ، پژمردگی افسانه شد.
درخت ، نقشی در ابدیت ریخت.
انگشتانم برنده ترین خار را می نوازد.
لبانم به پرتو شوکران لبخند می زند.
- این تو بودی که هر وزشی ، هدیه ای نا شناس به دامنت
می ریخت ؟
- و اینک هر هدیه ابدیتی است.
- این تو بودی که طرح عطش را بر سنگ نهفته ترین چشمه کشیدی ؟
- واینک چشمه نزدیک ، نقشش در خود می شکند.
- گفتی نهال از طوفان می هراسد.
- و اینک ببالید ، نو رسته ترین نهالان!
که تهاجم بر باد رفت.
- سیاه ترین ماران می رقصند.
- و برهنه شوید، زیباترین پیکرها!
که گزیدن نوازش شد.


تا بعد
بهرام

و پیامی در راه(سهراب)

روزی
خوام آمد ، و پیامی خوام آورد.
در رگ ها ، نور خواهم ریخت .
و صدا خواهم در داد: ای سبدهاتان پر خواب! سیب
آوردم ، سیب سرخ خورشید.

خواهم آمد ، گل یاسی به گدا خواهم داد.
زن زیبای جذامی را ، گوشواره ای دیگر خواهم بخشید.
کور را خواهم گفت : چه تماشا دارد باغ!
دوره گردی خواهم شد ، کوچه ها را خواهم گشت . جار
خواهم زد: ای شبنم ، شبنم ، شبنم.
رهگذاری خواهد گفت : راستی را ، شب تاریکی است،
کهکشانی خواهم دادش .
روی پل دخترکی بی پاست ، دب آکبر را بر گردن او خواهم آویخت.

هر چه دشنام ، از لب ها خواهم بر چید.
هر چه دیوار ، از جا خواهم برکند.
رهزنان را خواهم گفت : کاروانی آمد بارش لبخند!
ابر را ، پاره خواهم کرد.
من گره خواهم زد ، چشمان را با خورشید ، دل ها را با عشق ، سایه ها را با آب ، شاخه ها را با باد.
و بهم خواهم پیوست ، خواب کودک را با زمزمه زنجره ها.

بادبادک ها ، به هوا خواهم برد.
گلدان ها ، آب خواهم داد.

خواهم آمد ، پیش اسبان ، گاوان ، علف سبز نوازش
خواهم ریخت.
مادیانی تشنه ، سطل شبنم را خواهد آورد.
خر فرتوتی در راه ، من مگس هایش را خواهم زد.

خواهم آمد سر هر دیواری ، میخکی خواهم کاشت.
پای هر پنجره ای ، شعری خواهم خواند.
هر کلاغی را ، کاجی خواهم داد.
مار را خواهم گفت : چه شکوهی دارد غوک !
آشتی خواهم داد .
آشنا خواهم کرد.
راه خواهم رفت.
نور خواهم خورد.
دوست خواهم داشت.


به امید دیدار
بهرام

آغاز(شاملو)

بی گاهان

به غربت

به زمانی که خود در نرسیده بود -

 

چنین زاده شدم در بیشه جانوران و سنگ،

و قلبم

در خلاء

تپیدن آغاز کرد.

***

گهواره تکرار را ترک گفتم

در سرزمینی بی پرنده و بی بهار.

 

نخستین سفرم باز آمدن بود ازچشم اندازهای امید فرسای ماسه و خار،

بی آن که با نخستین قدم های نا آزموده نوپائی خویش

به راهی دور رفته باشم.

 

نخستین سفرم

باز آمدن بود.

***

دور دست

امیدی نمی آموخت.

لرزان

بر پاهای نوراه

رو در افق سوزان ایستادم.

دریافتم که بشارتی نیست

چرا که سرابی در میانه بود.

***

دور دست امیدی نمی آموخت.

دانستم که بشارتی نیست:

این بی کرانه

زندانی چندان عظیم بود

که روح

از شرم ناتوانی

دراشک

پنهان می شد.


به امید دیدار
بهرام

آرزو (مهدی سهیلی)

خواه که تو ای پاره ی دل ! زنده بمانی

چون ماه جهانتاب، در خشنده بمانی

 

تا بنده سهیل منی و شمع سرایم

خواهم ز خدا ، روشن و تابنده بمانی

ا

امید من آن است که در گلشن هستی ـــ

چون غنچه گل با لب پر خنده بمانی

 

چون زهره به پیشانی عالم بدرخشی

تاجی شوی بر سر آینده بمانی

 

خواهم که پس از من چو یکی نخل برومند ـــ

تا زنده کنی نام پدر زنده بمانی

 

نام تو « سهیل » است و فروغ دل مائی

خوام که همه عمر ، فروزنده بمانی

ای نور دلم ! بندگی خلق روا نیست

خواهم که به درگاه خدا، بنده بمانی


به امید دیدار
بهرام

شعر سکه که آقای معین آن را اجرا کرده اند!! فکر کنم جالب باشه!
ببینیم!

نیاز رو تو خودم کشتم که هرگز تا نشه پشتم زدم بر چهره ام سیلی‌ که هرگز وا نشه مشتم من آن خنجر به پهلویم که دردم را نمیگیم به زیر ضربه های غم نیفتد خم به ابرویم مرا اینگونه گر خواهی‌ دلت را آشیانم کن من آن نشکستنی هستم بیا و امتحانم کن .

پرندقشنگی‌ بود و پر زد ، پرنده قشنگی بود و پر زد ...خیال کردم .خیال کردم دلش دنبال عشقه .......

اگه سکه 2 رو داره اسیره دست بازاره نه عشقی داره تو کارش نه مهری داره بازارش نه مهری داره بازارش ... تو که سکه نبودی  بودی به ظاهر عاشق و غمخوار بودی منو گمراه کردی وای بر من تو هم افسونگر و مکار بودی تو هم افسونگر و مکار بودی ........

خیال کردم که تو فصل بهارم بهار و قلب بی‌ قرارم خیال کردم که تو قلب بهشتم از این بهتر نمی‌شه سرنوشتم

پرنده رفت و عشق رو با خودش برد،پرنده رفت و عشق رو با خودش برد اگه سکه 2 رو داره اسیره دست بازاره نه عشقی داره تو کارش نه مهری داره بازارش نه مهری داره بازارش ... تو که سکه نبودی  بودی به ظاهر عاشق و غمخوار بودی منو گمراه کردی وای بر من تو هم افسونگر و مکار بودی تو هم افسونگر و مکار بودی ........

چطور پنهون می‌کردی از من اون روت رو چطور پنهون می‌ کردی اشک گیسوت رو معنی‌ که اشک گیسوت رو به یک دنیا نمیدادم چی شد بعد عاقبت از چشم مشتاق تو افتادم ...اگه سکه 2 رو داره اسیره دست بازاره نه عشقی داره تو کارش نه مهری داره بازارش نه مهری داره بازارش ...


خون سرد(نیما یوشیج)

... من از این دونان شهرستان نیم

خاطر پر درد کوهستانیم،

کز بدی بخت، در شهر شما

روزگاری رفت و هستم مبتلا!

هر سری با عالم خاصی خوش است

هر که را که یک چیزی خوب و دلکش است ،

من خوشم با زندگی کوهیان

چون که عادت دارم از طفلی بدان .

*****

به به از آنجا که ماوای من است،

وز سراسر مردم شهر ایمن است!

اندر او نه شوکتی ، نه زینتی

نه تقلید، نه فریب و حیلتی .

به به از آن آتش شبهای تار

در کنار گوسفند و کوهسار!

به به از آن شورش و آن همهمه

که بیفتد گاهگاهی در رمه :

بانگ چوپانان، صدای های های،

بانگ زنگ گوسفندان ، بانگ نای !

زندگی در شهر، فرساید مرا

صحبت شهری بیازارد مرا ...

زین تمدن، خلق در هم اوفتاد

آفرین بروحشت اعصار باد


به امید دیدار
بهرام

برآمد آفتاب(فریدون مشیری)

لبخند او، بر آمدن آفتاب را

در پهنه طلائی دریا

از مهر، می ستود .

در چشم من، ولیکن ...

لبخند او بر آمدن آفتاب بود !


به امید دیدار
بهرام

محله گریمالد(فصل ۴)



هری شروع کرد: "جریان این گروه چیه؟"

مودی با غرغر گفت: "اینجا نه، پسر! صبر کن تا بریم تو."

مودی کاغذ پوستی را از دست هری بیرون کشید و با اشاره چوبدستی آن را آتش زد. در حالی که پیغام می سوخت و روی زمین می افتاد، هری دوباره به اطراف خانه ها چشم دوخت. آنها بیرون خانه شماره یازده ایستاده بودند؛ هری به سمت چپ نگاه کرد و شماره ده را دید و به راست نگاه کرد، سمت راست خانه شماره سیزده بود.

"پس خانه شماره؟"

لوپین به آهستگی گفت: "به چیزی که به خاطر سپردی فکر کن."

هری فکر کرد، و در همان لحظه جایی را که خانه شماره دوازده محله گریمالد بود دید، در خرد شده و درب و داغانی از ناکجاآباد در میان درهای شماره یازده و سیزده ظاهر شد و بلافاصله دیوارهای کثیف و پنجره های خاک آلود آن نیز ظاهر شد. طوری بود که انگار خانه یگری میان دو خانه باد کند و آنها را به کناره ها هل بدهد. هری با دهان باز به در خیره شده بود. ضبط خانه شماره یازده کوب کوب می کرد. ظاهراً ماگل های داخل خانه چیزی احساس نکردند.

مودی در حالی که به پشت هری سیخونک می زد، غرغر کنا گفت: "بیا بریم،عجله کن."

هری در حالی که به دری که تازه شکل گرفته زل زده بود، از پله های سنگی فرسوده بالا رفت. رنگ در پوسیده و خراشیده شده بود. چفت نقره ای در به شکل یک مار چمبره زده بود. هیچ سوراخ کلید یا صندوق نامه ای، اطراف آن وجود نداشت.

لوپین چوبدستی اش را بیرون کشید و یک بار با آن به در ضربه زد. هری صدای بلند تلق تولوق های حرکت اجزای فلزی را شنید و صدایی که مانند بهم خوردن زنی می داد. در غژغژ کنان باز شد.

لوپین آهسته گفت: "برو تو، سریع، هری، اما خیلی جلو نرو و به هیچ چیز دست نزن."

هری کمی جلو تر از آستانه در، به سمت سرسرای کاملاً تاریک رفت. هری می توانست بوی نم، غبار و نوعی بوی چسبناک فساد را حس کند ؛ خانه حالت محل متروکه ای را داشت. هری به پشت سر نگاه کرد و دیگران را دید که داخل می شوند، لوپین و تانکس چمدان و قفس هدویگ را حمل می کردند. مودی روی پله بالایی ایستاده بود و گوی های نوری را که با چراغ خاموش کن از چراغ های خیابان جمع کرده بود آزاد می کرد، آنها به حباب هایشان باز می گشتند و خانه چند لحظه با نور نارنجی رنگی پر شد، تا اینکه مودی لنگان داخل شد و در جلویی را بست، و تاریکی داخل سرسرا فراگیر شد.

"از این طرف."

مودی با نوک چوبدستی اش ضزبه ای به هری زد، هری این بار چیز داغی در پشتش احساس کرد و می دانست که افسون "رفع اوهام"'رویش اجرا شده است.

مودی به آهستگی گفت: "حالا همه سر جاشون بایستند تا من یه کم اینجا رو روشن کنم."

صدای آهسته دیگران به هری احساس شومی می داد، طوری بود که گویی وارد خانه شخص در حال مرگی شده بودند. هری صدای ملایم پیس مانندی شنید و در این هنگام تمامی چراغ های قدیمی و عتیقه گازی بر روی دیوارها نورانی شدند و نور لرزان ضعیفی روی کاغذ دیواری پوسته شده خانه، فرش نخ نمایی که در تمام طول راهرو پهن بود و راهروی تاریکی که لوستر تارعنکبوت بسته ای در آن سوسو می زد و تابلوهای غبارآلود آن بطور کج آویخته شده بودند، تابید.

هری صدایی از پشت تابلویی که پارچه ای رویش کشیده شده بود شنید. هم چلچراغ و هم شمعدانی که روی میز زهوار درفته کنار آنها بود به شکل مار درست شده بودند.

صدای قدم های سریعی به گوش رسید و مادر رون، خانم ویزلی، از دری در انتهای سالن وارد شد. او با چهره بشاشی حاکی از خوشحالی از آمدن آنها به سمت آنها آمد، هری متوجه شد که از آخرین باری است که او خانم ویزلی را دیده بود، نسبتاً لاغرتر و رنگ پریده تر شده بود.

خانم ویزلی قبل از اینکه او شانه های او را لمس کند هری را به آغوش کشید و در حالی که او را کاملاً وارسی می کرد، نجواکنان گفت: "اوه، هری، خیلی خوشحالم که می بینمت! به نظر خسته میای، باید تغذیه بشی، اما متاسفانه فکر کنم باید کمی برای شام منتظر بمونی."

خانم ویزلی به سمت گروه جادوگران برگشت و بدون مکث گفت: "اون همین الان رسیده، جلسه شروع شده."

همه جادوگران صداهای حاکی از رضایت و خشنودی سر دادند و به سمت دری که خانم ویزلی از آن وارد شده بود رفتند. هری بلندشد تا به دنبال لوپین برود، اما خانم ویزلی او را سر جایش نگه داشت.

"نه هری، جلسه فقط برای اعضای گروهه. رون و هرمیون طبقه بالا هستند، می تونی پیش اون ها صبر بکنی تا جلسه تموم شه، اونوقت می تونیم شام بخوریم." و سریعا با صدای بسیار آهسته ای اضافه کرد: "و سعی کن صدات رو تو سرسرا پایین نگه داری."

"چرا؟"

"نمی خوام هیچ چیز اینجا بیدار بشه."

"برای چی شما...؟"

"بعدا توضیح می دم، باید عجله کنم، باید الان سر جلسه باشم... بهت نشون میدم کجا باید بخوابی."

در حالی که انگشتش را روی لبهایش فشار می داد، هری را روی نوک پنجه پا به سمت یک جفت پرده بلند بید خورده راهنمایی کرد که هری حدس زد که باید پشت آن در دیگری باشد. بعد از پشت سر گذاشتن جای چتری که به نظر می آمد از چندین پای غول های کوهی درست شده باشد، در حالی که ردیفی از سرهای چروک شده بر روی لوحه هایی روی دیوار را پشت سر می گذاشتند، از پلکان تاریکی بالا رفتند. با نگاه دقیق تری هری متوجه شد که سرها متعلق به جن های خانگی بودند. همه آنها تقریبا همان دماغ دراز و نوک تیز پوزه مانند را داشتند.

با هر قدمی که برمی داشتند سردرگمی هری بیشتر می شد. آنها در خانه ای که به نظر می آمد به پلیدترین جادوگران تعلق داشته باشد چه کار می کردند؟

"خانم ویزلی، چرا؟"

خانم ویزلی با حواس پرتی گفت: "رون و هرمیون همه چیز رو برات توضیح میدن عزیزم، من واقعا عجله دارم، همونجاس." آنها به پاگرد دوم رسیده بودند... "باید از در سمت راست بری. وقتی جلسه تموم شد صدات می کنم."

و دوباره به سرعت از پله ها پایین رفت.

هری ورودی تیره رنگ را پشت سر گذاشت، به سمت چفت در که به شکل سر یک مار بود چرخید و در را باز کرد.

هری نگاه سریعی به اتاق دو تختخوابه که دیوارهای بلندی داشت انداخت، صدای فریاد بلند و هیجان زده ای به گوش رسید و به دنبال آن صدای جیغ بلندتری همه جا را پر کرد و دید هری کاملا بوسیله موهای مجعدی پوشیده شده بود. هرمیون خودش را طوری در آغوش هری انداخته بود که تقریباً او را به زمین انداخت، در حالی که جغد کوچک رون، خرچال، با هیجان به سرعت سرش را به این سمت و آن سمت می چرخانید.

"هری! رون، اون اینجاس، هری اینجاس! صدای اومدنت رو نشنیدیم! حالت چطوره؟ خوبی؟ از دست ما عصبانی بودی؟ حاضرم شرط ببندم که اینطور بوده، می دونم که نامه هامون بی فایده بوده اما نمی تونستیم چیزی بهت بگیم، دامبلدور ازمون قول گرفت که چیزی بهت نگیم، اوه، خیلی چیزا داریم که بهت بگیم، و تو هم چیزایی داری که برامون تعریف کنی. دیوانه سازها! وقتی شنیدیم... و این که دادگاه وزارتخونه. این ظالمانه س، من کاملاً ته و توش رو در آوردم، اونا نمی تونن اخراجت کنن، اونا واقعا نمی تونن، تو قانون محدودیت مستدل برای جادوگران زیر سن قانونی برای مواقعی که خطر مرگ وجود داره یه تبصره هست."

رون در حالی که لبخندزنان در را پشت سر هری می بست گفت: "هرمیون!بذار نفس بکشه." به نظر می رسید که او در طول تابستان چند اینچ بیشتر رشد کرده بود، که او را بلندتر و قلدرتر از همیشه نشان می داد، با وجود این، بینی، موی قرمز روشن و کک مک های صورتش همه سر جایشان بودند.

هرمیون در حالی که هنوز می خندید هری را رها کرد، اما قبل از اینکه بتواند دوباره شروع به حرف زدن کند، صدای ملایم هوهویی به گوش رسید و چیز سفیدرنگی از بالای جالباسی پرواز کنان آمد و به آرامی روی شانه ای هری نشست.

"هدویگ!"

همین طور که هری پرهایش را نوازش می کرد، جغد برفی منقارش را باز و بسته کرد و گوش هری را به آرامی گاز گرفت.

رون گفت: "اون حالش خیلی خوب بود، وقتی آخرین نامه های تو رو آورد، ما رو تا حد مرگ نوک زد، اینجا رو نگاه کن."

رون انگشت اشاره دست راست خود را که کمی بهبود پیدا کرده بود ولی هنوز زخم عمیقی داشت را به هری نشان داد.

هری گفت: "اوه، آره، در مورد اون متاسفم، اما همونطور که می دونی من واقعا جواب می خواستم."

رون گفت: "ما می خواستیم بهت اطلاعات بدیم رفیق، هرمیون داشت صبرش تموم می شد، مرتب می گفت که اگه بدون هیچ خبری بمونی ممکنه کار احمقانه ای انجام بدی، اما دامبلدور ما رو مجبور کرد که..."

هری گفت: "که قول بدین که به من چیزی نگین، آره، هرمیون گفت."

گرمایی که با دیدن دو دوستش درونش ایجاد شده بود بوسیله چیز سردی که معده اش را فرا گرفته بود خاموش شد. ناگهان " بعد از یک ماه اشتیاق بی اندازه برای دیدن آنها " احساس کرد که ترجیح می دهد رون و هرمیون او را تنها بگذارند.

سکوت سخت و کشداری همه جا را فرا گرفت و باعث شد که هری ناخودآگاه هدویگ را نوازش کند، بدون آن که به هرمیون و رون نگاه کند.

هرمیون با بی تابی گفت: "به نظر میاد که اون فکر می کرده که این بهترین کاره، دامبلدور رو میگم."

هری گفت: "درسته!" او دقت کرد که دست های هرمیون نیز، جای زخم های منقار داشت، و متوجه شد که اصلا به این خاطر ناراحت نیست.

رون شروع به صحبت کرد: "فکر می کنم، اون عقیده داشته که تو در کنار مشنگ ها امن تری."

هری ابروهایش را بالا برد و گفت: "جدا؟! هیچ کدومتون این تابستون مورد حمله دیوانه ساز ها قرار گرفته این؟"

"خوب، نه. اما واسه همینه که اون این همه آدم رو از گروه ققنوس برای حفاظت از تو قرار داده."

هری تکان شدیدی را در شکمش احساس کرد طوری که گویی یکی از پله ها را هنگام پایین رفتن جا انداخته باشد. پس همه به غیر از خودش می دانستند که مورد تعقیب بوده است.

هری در حالی که بیشترین سعی اش را می کرد تا صدایش را معمولی نگاه دارد گفت: "خیلی خوب کار نکرد، مگه نه؟، آخرش مجبور شدم خودم از خودم دفاع کنم، اینطور نیست؟"

هرمیون با صدای وحشت زده گفت: "اون خیلی عصبانی بود، دامبلدور رو می گم. وقتی فهمید که ماندانگاس قبل از اینکه کشیکش تموم بشه اون جا رو ترک کرده دیدیمش. خیلی ترسناک شده بود."

هری به سردی گفت: "خوب، خوشحالم که قبل از کشیکش تموم بشه من رو ترک کرد، اگه این کار رو نمی کرد، من از جادو استفاده نمی کردم و دامبلدور هم حتما من رو تا آخر تابستون در پرایوت درایو تنها میذاشت."

هرمیون به آهستگی گفت: "تو... تو در مورد اینکه کمیته جلسه دادگاه وزارت سحر و جادو نگران نیستی؟"

هری از روی مخالفت به دروغ گفت: "نه.." هری در حالی که هدویگ با خشنودی روی شانه اش نشسته بود از آنها دور شد و به اطراف نگاه کرد، اما این اتاق چندان روحیه اش را بهبود نمی بخشید. اتاق نمناک و تاریک بود. تکه پارچه نقاشی سیاه رنگی، تنها چیزی بود که دیوار های پوسیده را از سادگی نجات می داد و هنگامی که هری از کنار آن رد شد، احساس کرد که صدای کسی را شنیده است که زیرلب می خندد، کسی که دور از دید آنها کمین کرده بود.

هری در حالی که هنوز سعی می کرد صدایش را عادی نگاه دارد پرسید: "خوب چرا دامبلدور انقدر اصرار داره که من رو بی خبر نگه داره؟ به خودتون زحمت ندادین که ازش بپرسین؟"

هری درست هنگامی سرش را بلند کرد که آنها با یکدیگر نگاه هایی رد و بدل می کردند که حاکی از همان چیزی بود که آنها می ترسیدند هری انجام بدهد. این باعث نشد که هری کنترلش را از دست بدهد.

رون گفت: "ما به دامبلدور گفتیم که می خواهیم به تو اطلاع بدیم که اوضاع از چه قراره، ما بهش گفتیم، رفیق. اما اون الان واقعا سرش شلوغه، ما از موقعی که اینجا اومدیم فقط دو بار اون رو دیده ایم و اون هم وقت زیادی نداشت، اون فقط از ما قول گرفت که به تو هیچ اطلاعات مهمی ندیم، اون گفت که ممکنه جغدها رو بازرسی کنن."

هرمیون نگاهی به رون انداخت و گفت: "من هم به همین موضوع فکر کردم. ولی اون نمی خواست تو هیچ چیزی بدونی."

هری در حالی که به عکس العمل اون ها در چهره شان نگاه می کرد گفت: "شاید اون فکر می کنه من قابل اعتماد نیستم،"

رون که دست پاچه به نظر می رسید گفت: "احمق نشو."

"یا اینکه شاید نمی تونم مواظب خودم باشم."

هرمیون با نگرانی گفت: "معلومه که اینطور فکر نمی کنه!"

هری گفت: "پس چطور من می بایست پیش دورسلی ها بمونم، اونم در حالی که شما دو تا اینجا همه خبرها بهتون می رسه؟ چطور شما دو نفر مجازین که از هر چیزی که میگذره سر در بیارین؟"

کلمات هری یکی پس از دیگری بلند تر از دهانش بیرون می آمدند و صدایش با هر کلمه ای که بر زبان می آورد بلند تر می شد.

رون حرف هری را قطع کرد: "اینطور نیست، مامان به ما اجازه نمی ده دور و برِ جلسات بپلکیم، اون میگه ما خیلی کوچیکیم."

اما قبل از اینکه خودش بفهمد، هری داشت داد می زد: "جالبه، پس شما در جلسه نبوده اید؟ چه خوب! شما اینجا بوده اید! درسته؟ شما با هم بودین نه؟ ولی من پیش دورسلی ها برای یه ماه گیر افتاده بودم! و بیشتر از اونی که شما دو تا یا حتی دامبلدور فکرشو کنه در گیر بودم! کی سنگ کیمیا را نجات داد؟ کی تام ریدل را شکست داد؟ کی شما دوتا رو از از دست دیوانه ساز ها نجات داد؟"

تمامی افکار تلخ و نارا حت کننده ای که هری در این یک ماه داشت، بیرون ریخته بود. محروم بودن او از هر گونه خبر، ناراحتی از اینکه آنها بدون وی با هم بوده اند، خشم از اینکه آنها می دانستند ولی به او چیزی نگفته بودند... همه این ها نصف احساس خجالتی بود که هری به خاطر اینکه با انفجار خشمش باعث شکستن مرز شده بود حس می کرد.

هدویگ که از سر و صدای آنها ترسیده بود، پرواز کرد و بالای جا رختی نشست. خرچال هم هوهویی کرد و پس از اینکه بالای سر آنها چرخی زد درون قفس نشست. هری با فریاد ادامه داد:

"کی باید پارسال با اژدها و ابو الهول و چند تا چیز احمقانه دیگه مبارزه می کرد؟ کی دید که اون برگشته؟ کی باید از دستش فرار می کرد؟ من!"

رون با دهان باز ایستاده بود و به دقت به حرفهای هری گوش می کرد تا مبادا کلمه ای را از دست بدهد، هرمیون هم در حالی که نزدیک بود بغضش بترکد هری را نگاه می کرد.

"ولی چرا من باید بدونم چی داره اتفاق می افته؟ چرا همه برای اینکه به من بگن ماجرا چیه منو اذیت می کنن؟"

هرمیون گفت: "هری ما می خواستیم بهت بگیم. ما واقعاً این کار رو می کردیم."

هری با عصبانیت ادامه داد: "شما ها می تونیستید... می تونستید یه جغد برام بفرستید یا اینکه دامبلدور از شما قول گرفته بود؟"

"آره. این کا رو کرده بود."

"من 4 هفته تو پریوت درایو گیر کرده بودم. سطل آشغال ها رو به هم می ریختم تا کاغذی پیدا کنم و ببینم که چی داره اتفاق می افته."

"ما می خواستیم... "

"حدس می زنم که یه خنده ی حسابی کرده اید، نه؟ همتون اینجا پیش هم... "

"نه، راستش... "

هرمیون با دستپاچگی گفت:" هری ما واقعا متاسفیم. تو واقعاً حق داری." چشمهای هرمیون از اشک لبریز شد و ادامه داد: "من هم اگه جای تو بودم عصبانی می شدم."

هری به او خیره شد و نفس عمیقی کشید. سپس رویش را از آنها بر گرداند و شروع به قدم زدن کرد. هدویگ از بالای کمد آرام صدا کرد. برای مدت زیادی صدایی جز ناله چوب هایی که زیر پاهای هری غژ غژ می کرد، به گوس نمی رسید. هری با فریاد از رون و هرمیون پرسید: "به هر حال، اینجا کجاست؟"

رون بلافاصله گفت: "مرکز فرماندهی گروه ققنوس."

"کسی هست که به خودش زحمت بده و بگه این گروه ققنوس چیه؟ "

هرمیون به سرعت جواب داد: "یه گروه مخفیه. رییسش دامبلدوره. اون سازماندهیش کرده. افرادی هستن که آخرین بار علیه اسمشو نبر جنگیدند."

هری در حالی که دستهایش در جیبهایش بود مکثی کرد و پرسید: "چه کسانی هستند؟"

رون گفت: "چندین نفر. ما حدود 20 نفر از اون ها رو می شناسیم، ولی فکر کنم بیشتر باشند."

هری به آنها نگاه کرد و گفت: "خوب؟" و در حالی که منتظر جواب بود به آنها خیره شد.

"خوب چی؟"

هری با اضطراب گفت: "ولدمورت... " هرمیون و رون لرزیدند – چه اتفاقی افتاده؟ اون چیکار می کنه؟ کجاست ؟ چه جوری می خواهیم جلوی اون رو بگیریم؟"

هرمیون با عصبانیت گفت: "ما که بهت گفتیم. گروه اجازه نمیده ما تو جلساتشون شرکت کنیم. پس ما جزییات رو نمی دونیم. ولی یه سری ایده های کلی داریم."

رون گفت: "فرد و جرج گوش های توسعه پذیر اختراع کرده اند، اونا واقعاً به درد می خورند."

"توسعه پذیر؟"

"آره. ولی باید بعداً از اونا استفاده کنیم. چون مامان اونا رو پیدا کرد و واقعاً از کوره در رفت. فرد و جرج مجبور شدن اونا رو قایم کنن که مامان اونا رو دور نندازه ولی ما قبل از اینکه مامان اونا رو پیدا کنه یه خورده ازشون استفاده کردیم. ما می دونیم یه سری از گروه دنبال مرگ خوار ها هستند و ازشون لیست تهیه کردن. میدونی که..."

هرمیون گفت: "بعضی از اونها دارن سعی می کنن که افراد بیشتری رو جذب گروه کنن..."

رون گفت: "و بعضی هاشون هم دارن از یه چیزی محافظت می کنند. اونا در مورد وظایف نگهبانی با هم صحبت می کنن."

هری با کنایه گفت: "اون چیز که من نیستم؟"

رون که انگار چیزی را فهمیده باشد گفت: "اوه... آره."

هری غرغری کرد و دوباره شروع به قدم زد کرد و در حالی که سعی می کرد به رون و هرمیون نگاه نکند گفت: "خوب. پس اگه شما دو تا اجازه نداشتین تو جلسه ها شرکت کنین چی کار می کردین؟ گفتین خیلی سرتون شلوغ بود؟ "

هرمیون جواب داد: "شلوغ هم بود. ما داشتیم خونه رو تمیز می کردیم. اینجا سال هاست که خالی بوده و گرد و خاک همه جا رو گرفته بود. ما باید همه جا رو تمیز می کردیم. آشپزخونه، اتاق خواب ها... فکر کنم سالن پذیرایی رو هم باید فردا گردگیری کنیم..."

ترق!! به دنبال دو صدای بلند، فرد و جرج برادرهای دوقلوی رون در وسط اتاق ظاهر شدند. خرچال دیوانه وار ی ی کرد و روی جا رختی در کنار هدویگ نشست. هرمیون به آرامی گفت: "بسه، دیگه این کار رو نکنین." او این حرف را به دوقلوهایی زد که مثل رون موهای قرمز رنگی داشتند و فقط کمی از رون لاغرتر و بلندتر بودند.

جرج گفت: "سلام هری. ما فکر کردیم که صدات رو شنیدیم."

فرد با خوشرویی گفت: "مجبور نیستی عصبانیتت رو کنترل کنی، بریزش بیرون. ممکنه چند نفری پنجاه مایل دورتر باشن که البته صدات رو نمی شنون."

هری با چهره گرفته ای پرسید: "شما تو امتحان ظاهر شدن قبول شدید؟"

فرد که چیزی شبیه به یک تکه طناب بلند و همرنگ بدن در دستش بود گفت: "با بدبختی.."

رون گفت: "بیشتر از سی ثانیه طول می کشه که از پله ها پایین بری."

فرد گفت: "زمان گالیونه داداش کوچولو! به هرحال، هری تو با دعوت آمده ای. گوش های توسعه پذیر!" و به هری که ابروهایش را بالا انداخته بود و به طناب هایی که روی زمین کشده شده بود نگاه می کرد گفت: "می خواهیم ببینیم پایین چه خبره."

رون گفت: "باید دقت کنید. اگه مامان یه باردیگه ببینه..."

فرد گفت: "به خطرش می ارزه. این مهمترین جلسه ای هست که تا حالا برگزار شده."

در باز شد و رشته موی بلند و قرمز رنگی پدیدار شد.

خواهر کوچکتر رون جینی با خوشحالی گفت: "اوه سلام هری. فکر کردم صداتو شنیدم... و خطاب به فرد و جرج گفت: گوش های توسعه پذیر کار نمی کنن. مامان داره یه افسون نفوذ ناپذیر روی در آشپزخونه گذاشته."

جرج با سر افکندگی گفت: "از کجا می دونی؟"

جینی گفت: "تانکس بهم گفت چه جوری بفهمم. کافیه فقط یه چیزی رو به سمت در پرت کنید و اگه بهش نخورد می فهمید که در غیر قابل نفوذ شده. من داشتم از بالای پله ها بمب های کود حیوانی رو به طرفش پرت می کردم و اونها به محض اینکه به در می رسیدن منحرف می شدن، پس راهی وجود نداره که گوشهای توسعه پذیر تون را بتونین از تو شکف هاش بفرستید تو."

فرد آه حسرت بار و عمیقی کشید و گفت: " متاسفم. من واقعاً دلم می خواست که بدونم این اسنیپ پیر برای چی اینجاست..."

هری سریع گفت: "اسنیپ؟ اون اینجاست؟"

جرج با دقت در را بست و در حالی که روی تخت می نشست گفت: "آره." فرد و جینی به دنبال او رفتند و جرج گفت: " ارائه گزارش، فوق محرمانه."

فرد با تنبلی گفت: "گیت."

هرمیون به آرامی گفت: "او ن الان با ماست."

رون زمزمه کرد: "ولی این اونو از گیت بودن باز نمی داره." نمی بینی وقتی که ما رو می بینه چه جوری نگاهمون می کنه؟"

جینیی گفت: "بیل هم اونو دوست نداره. فکر می کنه اون ماهیتش رو حفظ کرده."

هری مطمئن نبود که عصبانیتش فرو کش کرده باشه. ولی عطش او برای کسب اطلاعات جلوی داد زدن او را گرفت و در حالی که روی تخت مقابل در ولو می شد پرسید: " بیل اینجاست؟ فکر می کردم اون تو مصر کار می کنه."

فرد گفت: " اون درخواست یه کار اداری رو تا بتونه به اینجا بیاد و برای گروه کار کنه. اون میگه دلش برای مقبره ها تنگ شده..." فرد پوزخندی زد و ادامه داد: "اونا دارن مسابقه میدن."

"منظورت چیه؟"

جرج گفت: "فلور دلاکور رو یادنه؟ اون تو گرینگوتز یه شغل گرفته تا به قول خودش انگلیسیش رو بهبود ببخشه – جرج این جمله را با لهجه فرانسوی ادا گفت –

فرد با خنده گفت: "و بیل هم داره یه سری درسهای اولیه رو به اون یاد میده."

جرج گفت: "چارلی هم توی گروهه. ولی هنوز تو رومانیه. دامبلدور می خواد که هر چقدر جادوگر خارجی رو که ممکنه با خودش همراه کنه. چارلی هم سعی میکنه در روز های تعطیلش با اونا تماس بگیره."

هری پرسید: "پرسی نمی تونست این کا ر رو انجام بده؟" آخرین چیزی که هری شنیده بود این بود که سومین فرزند ویزلی ها در قسمت همکاری های بین المللی وزارت سحر و جادو کار می کند.

بعد از حرف هری، همه ویزلی ها و هرمیون نگاه های معنی داری به یکدیگر کردند.

رون با صدای گرفته ای گفت: "هر کاری که می کنی، فقط جلوی مامان و بابا اسم پرسی رو نیار."

هری پرسید: "آخه برای چی؟"

فرد گفت: " برای اینکه هر وقت اسمش میاد بابا هر چی دم دستش هست رو می شکنه و مامان شروع به گریه می کنه. "

جینی با ناراحتی گفت: " این خیلی بده."

جرج در حالی که قیافه ترسناکی به خود گرفته بود گفت: "فکر کنم خوبه که بهش تیر اندازی کنیم."

هری پرسید: "چی شده؟"

فرد گفت: " پرسی و پدر با هم دعوا کردند. من تا حالا ندیدم بابا با کسی این جوری رفتار کنه. داد و قال مامان دیگه عادی شده."

رون گفت: "اولین هفته ای که ترم تموم شده بود، بود. ما در نظر داشتیم که بیاییم و به گروه ملحق بشیم. پرسی اومد خونه و گفت که ترفیع گرفته."

هری گفت: "شوخی می کنی؟"

اگر چه هری به خوبی می دانست که پرسی تا چه حد جاه طلب است ولی گمان نمی کرد که پرسی در اولین شغلش در وزارتخانه ترقی چندانی کند. پرسی به خاطر کوتاهی در گزارش کردن اینکه رئیسش به وسیله ولدمورت کنترل می شود بزرگترین اشتباه را مرتکب شده بود. ( البته در وزارjخانه فکر می کردند که آقای کراوچ دیوونه شده است. (

جرج گفت: "بله. ما واقعاً تعجب کرده بودیم. برای اینکه پرسی به خاطر کراوچ تو دردسر بزرگی افتاده بود و مورد بازجویی و چیز های دیگه قرار گرفته بود. اونا می گفتن که پرسی باید می فهمید که کراوچ توسط کسی دستور می گیره و کارها و دستورات اون غیر عادی هستند، ولی تو که پرسی رو می شناسی، کراوچ اون رو ترک کرد و اون هم هیچ شکایتی نکرد."

"خوب، پس اونا چه جوری بهش ترفیع دادن؟"

رون که به نظر می رسید سعی می کند تا به یک گفتگوی عادی ادامه دهد تا مانع فریاد کشیدن هری شود گفت: "این دقیقاً همون چیزی بود که ما ازش تعجب کردیم. اون در حالی که کاملاً از خودش راضی بود به خونه اومد، حتی از همیشه هم راضی تر بود. اگه می تونستی اینو تصور کنی... و به پدر گفت که یه کار تو دفتر شخصی فاج بهش پیشنهاد شده. واقعاً برای کسی که فط یک سال هست که از هاگوارتز فارغ التحصیل شده موقعیت خوبی بود. معاون اول شخص وزیر. فکر کنم اون انتظار داشت که پدر هیجان زده بشه."

فرد عبوسانه گفت: "ولی پدر اون جوری نشد..."

هری گفت: "برای چی خوشحال نشد؟ آخه..."

جرج گفت: "ظاهراً فاج جریانی رو در اطراف وزارتخونه راه انداخته که کنترل کنه که کسی با دامبلدور در ارتباط نباشه."

فرد گفت: "اسم دامبلدور این روزها با وزارتخونه آلوده شده. همه اونها فکر می کنن که اون فقط مشکل ایجاد می کنه و میگه اونی که می دونی برگشته."

جرج گفت: "پدر میگه که فاج به صراحت گفته که هر کسی که تو گروه دامبلدور هست می تونه بیاد میزهامون رو تمیز کنه. مشکل اینجاست که فاج به بابا مشکوکه، اون می دونه که بابا با دامبلدور دوسته و همیشه فکر می کنه پدر به خاطر علاقه به مشنگ ها یه خورده عجیبه."

هری ادامه داد: "اما این چه ربطی به پرسی داره؟"

"دارم به اونجا می رسم. بابا فکر می کنه که فاج فقط برای این پرسی رو توی دفترش راه داده تا براش جاسوسی خانواده و دامبلدور رو بکنه."

هری سوت آرامی زد و گفت: "شرط می بندم اون عاشق این کاره."

رون قهقه دروغینی زد و گفت: "اون کاملاً دیوونه شده. اون چیزای وحشتناکی میگه. میگه که اون مجبور بوده با اعتبار کثیف بابا که از موقع پیوستنش به وزارتخونه با اون بوده مبارزه کنه و اینکه پدر هیچ وقت جاه طلبی نداشته و به همین خاطره که ما همیشه – خودت می دونی – پول زیادی نداشتیم. منظورم اینه که..."

هری با ناباوری پرسید: "چی میگی؟" جینی مانند یک گربه عصبانی خرخر کرد.

رون با صدای آهسته ای گفت: "می دونم. بدتر هم شد. اون گفت که بابا یه احمق بوده که دور و بر دامبلدور می پلکیده، اینکه دامبلدور لقب دردسر بزرگ رو داشته و بابا هم نزدیک بوده با اون توی چاه بره و اینکه اون – پرسی – می دونست که وفاداریش به وزارتخونه تاثیر خودش رو میذاره. و اگه بابا و مامان قراره به وزارتخونه خیانت کنن، اون مطمئن می شه که همه می دونن که اون دیگه به خانواده ما تعلق نداره. اون همون شب همه وسایلش رو جمع کرد و رفت. اون الان اینجا تو لندن زندگی می کنه."

هری عرق کرده بود. اون همیشه پرسی رو کمتر از بقیه برادرهای رون دوست داشت، اما هیچ وقت تصورش را هم نمی کرد که اون چنین حرفهایی را به آقای ویزلی بگوید.

رون به کندی گفت: "حرف مامان درست بود. می دونی که گریه و از این جور چیزها. اون به لندن اومد تا سعی بکنه با پرسی صحبت کنه اما اون در رو تو صورت مامان کوبید. نمی دونم اگه بابا رو سر کار ببینه چی کار می کنه، احتمالاً اونو انکار می کنه."

هری به آرامی گفت: "ولی پرسی باید بدونه که ولدمورت برگشته. اون احمق نیست، اون باید بدونه که مامان و بابات هیچ چیز رو بی دلیل به خطر نمیندازن."

رون دزدکی به هری نگاه انداخت و گفت: "آره، خوب. بهتره بدونی پای تو هم وسط کشیده شده. پرسی گفت تنها مدرک حرف تو بوده... نمی دونم... اون فکر نمی کرد که این کافی باشه."

هرمیون به تندی گفت: "اون با جدیت روزنامه پیام امروز رو دنبال می کنه."

بقیه هم به نشانه تایید سری تکان دادند.

هری به همه آنها نگاهی کرد و پرسید: "در مورد چی حرف می زنین؟"

همه اونها محتاطانه در مورد موضوعی صحبت می کردند.

هرمیون با عصبانیت پرسید: "مگه... مگه تو پیام امروز رو نمی گرفتی؟"

هری گفت: "چرا، می گرفتم."

هرمیون گفت: "ببینم، همشو خوندی؟"

هری با حالتی تدافعی گفت: "نه جمله به جمله. اگه قرار بود اون ها گزارشی در مورد ولدمورت بنویسن حتماً سر مقاله بود، درسته؟"

بقیه از شنیدن اسم ولدمورت به خود پیچیدند. هرمیون عجولانه گفت: "خب، باید جمله به جمله بخونیش که بفهمیش. اما اونها... اونه هر هفته چندین بار به تو اشاره می کنن."

"اما من دیدم..."

هرمیون گفت: "اگه فقط صفحه اول رو می خوندی ندیدیش."

هرمیون در حالی که سرش را تکان می داد گفت: "من در مورد سرمقاله صحبت نمی کنم، اونا فقط اشاره کوچکی به تو می کردن؛ مثل اینکه تو یه شوخی همیشگی هستی."

"منظورت... "

هرمیون با صدایی که هری رو مجبور به سکوت کرد ادامه داد: "این کار خیلی کثیفیه. اونا فقط دارن کارهای ریتا رو تکرار می کنن."

"اما اون دیگه برای اون ها مطلب نمی نویسه، این طور نیست؟"

هرمیون با خشنودی اضافه کرد: "اوه، نه... اون به قولش وفادار موند، البته نه به این دلیل که هیچ چاره دیگه ای نداشت. اما اون چیزی رو بنیان گذاشت که اون ها الان سعی می کنن انجام بدن."

هری با بی صبری پرسید: "اون چیه؟"

"باشه... می دونی... اون نوشت که تو همه جا غش می کنی و جای زخمت درد می کنه و از این جور چیزها..."

هری گفت: "درسته." به نظر می رسید که هری داستانهای ریتا اسکیتر را در مورد خودش فراموش نکرده بود.

هرمیون به تندی گفت: "خوب، اون ها در مورد تو می نویسن که تو فریبکاری، دنبال جلب توجه هستی و کسی که فکر می کنه قهرمان یه ماجرای غم انگیز هستش و از این جور چیزها."

برای هری خیلی ناخوشایند بود که این حقایق را به تندی و گذرا بشنود. هرمیون ادامه داد: "اون ها به گمراهی و تفسیرهای کنایه آمیز در مورد تو ادامه می دن. اگه داستان خیلی بدی رخ بده اون ها یه چیزی شبیه ' یک افسانه شایسته برای هری پاتر ' می گن و اکه کسی یه تصادف مضحک یا چیزی شبیه به اون داشته باشه می گن ' بیایید امیدوار باشیم که اون رو پیشونیش جای زخم نداشته باشه، در غیر این صورت از ما خواسته می شه که از این به بعد اون رو بپرستیم. '

هری با حرارت گفت: "من نمی خوام کسی منو بپرسته."

هرمیون به سرعت با چهره وحشت زده ای گفت: "می دونم که نمی خوای، من این رو می دونم هری. اما می بینی اون ها چیکار می کنن؟ اون ها می خوان تو رو به کسی تبدیل کنن که کسی بهش اعتقاد نداره. من حاضرم سر هر چی بگی شرط ببندم که فاج پشت اونهاست. اونها می خوان جادوگرهای تو خیابون فکر کنن که تو فقط یه پسر بچه احمق و مضحک هستی، کسی که چون اون عاشق اینه که مشهور باشه داستآنهای مسخره و طولانی می گه و می خواد این طوری ادامه داشته باشه."

هری در حالی که آب دهانش بیرون می ریخت گفت: "من نخواستم، هیچی نخواستم. ولدمورت پدر و مادر منو کشت. من مشهور شدم چون اون خانواده من رو به قتل رسوند ولی نتونست من رو بکشه. کی می خواد به این خاطر مشهور باشه؟ اون ها فکر نمی کنن که من ترجیح می دادم که هیچ وقت..."

جینی با لحن دلگرم کننده ای گفت: "ما اینو می دونیم هری."

هرمیون گفت: "و البته اون ها حتی یک کلمه در مورد حمله دیوانه سازها به تو گزارش ندادن. یکی به اونها گفته که این موضوع رو مسکوت نگه دارن. اون می تونست یه داستان بزرگ باشه، دیوانه سازهای خارج از کنترل. اون ها گزارش ندادن که تو قانون بین المللی راز داری رو شکستی. ما فکر کردیم که اون ها اینو گزارش می کنن و این می تونست به خوبی این تصور از تو رو به عنوان یه انسان مسخره برای همیشه تموم کنه. ما فکر می کنیم که اون ها منتظرن تا تو اخراج بشی. اون موقع اون ها شروع می کنن... منظورم اینه که اگه تو اخراج بشی، کاملاً واضحه که..." اون با عجله ادامه داد: تو واقعاً نباید بشی. اگه اون ها در برابر قانونشون ایستادگی به خرج ندن، هیچ چی بر ضد تو نیست."

آنها به موضوع دادگاه برگشته بودند و هری نمی خواست در مورد آن فکر کند. هری دنبال این بود تا دوباره موضوع را عوض کند، اما با شنیدن صدای پایی که به سمت طبقه بالا می آمد نجات پیدا کرد.

" اوه نه..."

فرد با گوشهای توسعه پذیرش را به کار انداخت. صدای بلند دیگری هم آمد و او به همراه جرج غیب شدند. چند لحظه بعد خانم ویزلی در راهروی اتاق خواب ها ظاهر شد و گفت: "جلسه تموم شد. حالا می تونید بیاین پایین و شام بخورین. همه دارن میان که تو رو ببینن هری... و چه کسی اون همه بمب کود حیوانی رو بیرون در آشپزخونه انداخته بود؟"

جینی با بی شرمی گفت: "کج پا ( گربه هرمیون ). اون عاشق بازی با اون هاست.

خانم ویزلی گفت: "اوه، من فکر کردم که ممکنه کریچر باشه. اون همیشه کارهای عجیبی مثل این انجام میده. حالا فراموش نکنید که توی سرسرا صداتون رو پایین نگه دارین. جینی! دستات کثیفه، چی کار می کردی؟ خواهشاً برو اون ها رو قبل از شام بشور."

جینی به بقیه دهن کجی کرد و همراه مادرش از اتاق بیرون رفت و هری را با رون و هرمیون در اتاق تنها گذاشت. هر دوی آنها هری را با نگرانی نگاه می کردند. آنها از این می ترسیدند که حالا که بقیه اتاق را ترک کرده اند او دوباره شروع به داد زدن بکند. قیافه آنها که به شدت عصبی به نظر می آمدند باعث شد که هری کمی جالت بکشد.

هری زیر لب گفت: "ببینید.." ولی رون سرش را تکان داد و هرمیون زیر لب گفت: " هری، ما می دونیم که تو عصبانی می شی، ما تو رو سرزنش نمی کنیم ولی تو باید درک کنی، ما خیلی سعی کردیم دامبلدور رو متقاعد کنیم..."

هری به آرامی گفت: "بله، می دونم."

او به دنبال موضوعی می گشت که به مدیرشان ربطی نداشته باشد.چون فکر کردن زیاد به دامبلدور هری را از درون آتش می زد.

هری پرسید: "کریچر کیه؟"

رون جواب داد: "جن خونگی هست که ابنجا زندگی می کنه، گردو جمع کن. هیچ وقت یکی مثل اون رو ندیدم."

هرمیون با اخم گفت: "اون گردو جمع کن نیست رون."

رون با کج خلقی گفت: "تنها آرزوی زندگی اش این هست که مثل مادرش کله اش رو بکنن و به یه پلاک بچسبونن. آخه این هم عادی هست هرمیون؟"

"خوب، اگه اون یه ذره عجیب و غریب هست که تقصیر خودش نیست."

رون چشمهایش را به سمت هری چرخاند و گفت: "هنوز اون قضیه تهوع هرمیون تموم نشده."

هرمیون با حرارت گفت: " تهوع نیست. تشکیلات هواداری و عمرانی جن های خانگی هست، تازه فقط من هم نیستم، دامبلدور میگه که ما باید با کریچر مهربون باشیم."

رون گفت: "بله، بله. بیاین دیگه، من دارم از گرسنگی میمیرم."

رون آن دو را به بیرون اتاق راهنمایی کرد و به طرف پاگرد برد اما قبل از اینکه آنها بتوانند از پله ها پایین بروند گفت: "صبر کنید!" و در حالی که دستش را دراز می کرد تا مانع از جلوتر رفتن هری و هرمیون شود گفت: "اونا هنوز تو سرسرا هستند، ممکنه موفق بشیم یه چیزایی بشنویم."

هر سه انها با دقت از بالای نرده ها به پایین نگاه کردند. سرسرای تاریک از جادوگران و ساحره ها پر شده بود و در میان آنها همه محافظان هری هم دیده می شدند. آنها هیجان زده مشغول پچ پچ کردن بودند. درست در میان جمع هری موهای سیاه و روغن زده و بینی عقابی منفورترین معلمش را در هاگوارتز تشخیص داد، پرفسور اسنیپ. هری روی نرده بیشتر خم شد، او خیلی مایل بود بداند که اسنیپ برای گروه ققنوس چه کاری انجام می دهد.

یک رشته طناب نازک هم رنگ بدن از جلوی چشمان هری پایین آمد. هری به بالا نگاه کرد و فرد و جرج را در پاگرد بالایی دید که با احتیاط گوش های توسعه پذیر را به سمت افرادی که در سرسرا بودند هدایت می کردند. هرچند که چند لحظه بعد همه آنها به سمت در ورودی حرکت کردند و از دید خارج شدند.

هری صدای فرد را شنید که در حالی که گوش های توسعه پذیر را بالا می کشید زیر لب گفت: "مرده شور این شانس رو ببرن."

آنها صدای باز و بسته شدن در ورودی را شنیدند.

رون به هری گفت: "اسنیپ هیچ وقت چیزی اینجا نمی خوره، خدا رو شکر، بیا بریم."

هرمیون زیر لب گفت: "هری یادت نره که توی سرسرا صدات رو پایین نگه داری."

در حالی که آنها از کنار ردیف سرهای جن های خانگی روی دیوار می گذشتند، لوپین، خانم ویزلی و تانکس را دیدند که در جلوی در ایستاده اند و به کمک جادو چفت و بست های در را پشت سر کسانی که چند لحظه قبل خانه را ترک کرده بودند می بستند.

خانم ویزلی که آنها را در پایین پله ها دیده بود گفت: "شام رو تو آشپزخونه می خوریم. هری اگه روی نوک پنجه هات از وسط سرسرا رد بشی، آشپزخونه همون در روبرویی هست."

شترق!!

خانم ویزلی در حالی که بر می گشت تا پشت سرش را نگاه کند با عصبانیت گفت: "تانکس!"

خانم تانکس در حالی که روی زمین ولو شده بود ناله کنان گفت: "متاسفم! این دومین باری هست که پام به اون جا چتری احمقانه گیر می کنه." اما بقیه حرف های او در میان جیغ وحشتناک و گوش خراشی که خون را در رگ ها منجمد می کرد گم شد.

پرده های مخملی و بید زده ای که هری چند لحظه از کنار آنها گذشته بود به پرواز در آمده بودند، ولی پشت آنها هیچ دری نبود. برای چند لحظه کوتاه، هری گمان کرد که از میان پنجره ای که در پشت آن پیرزنی با کلاه سیاه که انگار در حال شکنجه شدن است جیغ می کشد، مشغول نگاه کردن است ولی بلافاصله فهمید که این یک نقاشی تمام قد ولی بسیار واقعی تر و ناخوشایندتر است. هری تا به حال همچین چیزی را در عمرش ندیده بود.

پیرزن ناسزا می گفت، چشم هایش می چرخید و پوست زرد رنگ صورتش در اثر جیغ زدن به شدت کش آمده بود و سایر قاب های پشت سر آنها در سرسرا بیدار شده بودند و شروع به فریاد زدن کرده بودند. هری در برابر سر و صدا چشمانش را بست و با دست گوش هایش را گرفت.

خانم ویزلی و لوپین به سرعت جلو آمدند و سعی کردند تا پرده های را دوباره روی پیرزن بکشند، ولی موفق نشدند و باعث شدند که پیرزن بلندتر از قبل جیغ بکشد و دست های چنگال مانندش را طوری تکان داد که انگار تلاش می کند که صورت های آنها را خراش دهد.

"کثافت! پس مونده! کثافت پست! عقب مونده! دمدمی مزاج! از اینجا دور شو! چطور جرات می کنی که خانه آبا و اجدادی من رو کثیف کنی؟"

خانم تانکس پشت سر هم معذرت می خواست و جا چتری سنگین و بزرگ از روی زمین بلند می کرد. خانم ویزلی از تلاش برای بستن پرده ها منصرف شد و شتابان به پایین سرسرا رفت و با کمک چوبدستی اش سایر نقاشی های را گیج کرد. مردی با موهای سیاه بلند از دری که روبروی هری بود خارج شد.

او در حالی که پرده ای را که خانم ویزلی رها کرده بود چنگ می زد فریاد زد: "خفه شو! عجوزه پیر زشت. خفه شو!"

صورت پیرزن از ترس سفید شد و در حالی که چشمانش به صورت مرد خیره شده بود فریاد زد: "تـو! خائن جانی! کثافت! تو مایه شرمندگی من هستی!"

مرد فریاد زد: "گفتم خفه شو." و با تلاشی حیرت آور او و لوپین توانستند که پرده را دوباره ببندند.

صدای جیغ کشیدن پیرزن خاموش شد و سکوت همه جا طنین انداز شد.

پدرخوانده هری، سیریوس، در حالی که کمی نفس نفس می زد و موهای سیاه بلندش را از جلوی چشمانش کنار می زد، چرخید و روبروی هری قرار گرفت و با حالتی عبوسانه گفت:

"سلام هری، می بینم که با مادرم ملاقات کردی."


به امید اینکه خوشتون بیاد!در ضمن این متن تا فردا بیشتر اینجا نیست!!! پاکش می کنم!!
بهرام

 

 

با سلام
دوستان گرامی هر کس فایل doc هری پاتر ۵ رو می خواد آدرس ایمیل بده تا براش بفرستم!!! حتما خوشتون میاد!فصل ۱ تا ۴ می خواین این پایین کلیک کنید!!!!

با تشکر
 بهرام

در اوج(فریدون مشیری)

باران، قصیده واری،

- غمناک -

آغاز کرده بود.

 

می خواند و باز می خواند،

بغض هزار ساله ی درونش را

انگار می گشود

اندوه زاست زاری خاموش!

ناگفتنی است...

این همه غم؟!

ناشنیدنی است!

***

پرسیدم این نوای حزین در عزای کیست؟

گفتند: اگر تو نیز،

از اوج بنگری

خواهی هزار بار از اوج تلخ تر گریست


به امید دیدار
بهرام