تا سواد قریه راهی بود.
چشم های ما پر از تفسیر ماه زنده بومی ،
شب درون آستین هامان.
می گذشتیم از میان آبکندی خشک.
از کلام سبزه زاران گوش ها سرشار،
کوله بار از انعکاس شهر های دور.
منطق زبر زمین در زیر پا جاری.
زیر دندان های ما طعم فراغت جابجا میشد.
پای پوش ما که از جنس نبوت بود ما را با نسیمی از زمین می کند.
چو بدست ما به دوش خود بهار جاودان می برد.
هر یک از ما آسمانی داشت در هر انحنای فکر.
هر تکان دست ما با جنبش یک بال مجذوب سحر می خواند.
جیب های ما صدای جیک جیک صبح های کودکی می داد.
ما گروه عاشقان بودیم و راه ما
از کنار قریه های آشنا با فقر
تا صفای بیکران می رفت.
بر فراز آبگیری خود بخود سرها خم شد:
روی صورت های ما تبخیر می شد شب
و صدای دوست می آمد به گوش دوست.
salam
webloge ghashangi dari dooste aziz
vali bayad begam ke eshgh aslan vojood nadare
hamash ye mosht harfe
mage na ;)
ya hagh
می توان همچون عروسک های کوکی بود
تو که سر نمی زنی !
سلام. نميدونم چرا فونت وبلاگت امروز با سيستم من نوميخونه. نتونستم مطلبت رو بخونم. ايشالا بعدا ميخونمش. چرا ديگه سر نميزنی؟ موفق باشی. بای بای
اما من نظر آرمیتیس رو قبول ندارم /// عروسک بودن ریاضته !