لبخند او، بر آمدن آفتاب را
در پهنه طلائی دریا
از مهر، می ستود .
در چشم من، ولیکن ...
لبخند او بر آمدن آفتاب بود !
به امید دیدار
بهرام
هری شروع کرد: "جریان این گروه چیه؟"
مودی با غرغر گفت: "اینجا نه، پسر! صبر کن تا بریم تو."
مودی کاغذ پوستی را از دست هری بیرون کشید و با اشاره چوبدستی آن را آتش زد. در حالی که پیغام می سوخت و روی زمین می افتاد، هری دوباره به اطراف خانه ها چشم دوخت. آنها بیرون خانه شماره یازده ایستاده بودند؛ هری به سمت چپ نگاه کرد و شماره ده را دید و به راست نگاه کرد، سمت راست خانه شماره سیزده بود.
"پس خانه شماره؟"
لوپین به آهستگی گفت: "به چیزی که به خاطر سپردی فکر کن."
هری فکر کرد، و در همان لحظه جایی را که خانه شماره دوازده محله گریمالد بود دید، در خرد شده و درب و داغانی از ناکجاآباد در میان درهای شماره یازده و سیزده ظاهر شد و بلافاصله دیوارهای کثیف و پنجره های خاک آلود آن نیز ظاهر شد. طوری بود که انگار خانه یگری میان دو خانه باد کند و آنها را به کناره ها هل بدهد. هری با دهان باز به در خیره شده بود. ضبط خانه شماره یازده کوب کوب می کرد. ظاهراً ماگل های داخل خانه چیزی احساس نکردند.
مودی در حالی که به پشت هری سیخونک می زد، غرغر کنا گفت: "بیا بریم،عجله کن."
هری در حالی که به دری که تازه شکل گرفته زل زده بود، از پله های سنگی فرسوده بالا رفت. رنگ در پوسیده و خراشیده شده بود. چفت نقره ای در به شکل یک مار چمبره زده بود. هیچ سوراخ کلید یا صندوق نامه ای، اطراف آن وجود نداشت.
لوپین چوبدستی اش را بیرون کشید و یک بار با آن به در ضربه زد. هری صدای بلند تلق تولوق های حرکت اجزای فلزی را شنید و صدایی که مانند بهم خوردن زنی می داد. در غژغژ کنان باز شد.
لوپین آهسته گفت: "برو تو، سریع، هری، اما خیلی جلو نرو و به هیچ چیز دست نزن."
هری کمی جلو تر از آستانه در، به سمت سرسرای کاملاً تاریک رفت. هری می توانست بوی نم، غبار و نوعی بوی چسبناک فساد را حس کند ؛ خانه حالت محل متروکه ای را داشت. هری به پشت سر نگاه کرد و دیگران را دید که داخل می شوند، لوپین و تانکس چمدان و قفس هدویگ را حمل می کردند. مودی روی پله بالایی ایستاده بود و گوی های نوری را که با چراغ خاموش کن از چراغ های خیابان جمع کرده بود آزاد می کرد، آنها به حباب هایشان باز می گشتند و خانه چند لحظه با نور نارنجی رنگی پر شد، تا اینکه مودی لنگان داخل شد و در جلویی را بست، و تاریکی داخل سرسرا فراگیر شد.
"از این طرف."
مودی با نوک چوبدستی اش ضزبه ای به هری زد، هری این بار چیز داغی در پشتش احساس کرد و می دانست که افسون "رفع اوهام"'رویش اجرا شده است.
مودی به آهستگی گفت: "حالا همه سر جاشون بایستند تا من یه کم اینجا رو روشن کنم."
صدای آهسته دیگران به هری احساس شومی می داد، طوری بود که گویی وارد خانه شخص در حال مرگی شده بودند. هری صدای ملایم پیس مانندی شنید و در این هنگام تمامی چراغ های قدیمی و عتیقه گازی بر روی دیوارها نورانی شدند و نور لرزان ضعیفی روی کاغذ دیواری پوسته شده خانه، فرش نخ نمایی که در تمام طول راهرو پهن بود و راهروی تاریکی که لوستر تارعنکبوت بسته ای در آن سوسو می زد و تابلوهای غبارآلود آن بطور کج آویخته شده بودند، تابید.
هری صدایی از پشت تابلویی که پارچه ای رویش کشیده شده بود شنید. هم چلچراغ و هم شمعدانی که روی میز زهوار درفته کنار آنها بود به شکل مار درست شده بودند.
صدای قدم های سریعی به گوش رسید و مادر رون، خانم ویزلی، از دری در انتهای سالن وارد شد. او با چهره بشاشی حاکی از خوشحالی از آمدن آنها به سمت آنها آمد، هری متوجه شد که از آخرین باری است که او خانم ویزلی را دیده بود، نسبتاً لاغرتر و رنگ پریده تر شده بود.
خانم ویزلی قبل از اینکه او شانه های او را لمس کند هری را به آغوش کشید و در حالی که او را کاملاً وارسی می کرد، نجواکنان گفت: "اوه، هری، خیلی خوشحالم که می بینمت! به نظر خسته میای، باید تغذیه بشی، اما متاسفانه فکر کنم باید کمی برای شام منتظر بمونی."
خانم ویزلی به سمت گروه جادوگران برگشت و بدون مکث گفت: "اون همین الان رسیده، جلسه شروع شده."
همه جادوگران صداهای حاکی از رضایت و خشنودی سر دادند و به سمت دری که خانم ویزلی از آن وارد شده بود رفتند. هری بلندشد تا به دنبال لوپین برود، اما خانم ویزلی او را سر جایش نگه داشت.
"نه هری، جلسه فقط برای اعضای گروهه. رون و هرمیون طبقه بالا هستند، می تونی پیش اون ها صبر بکنی تا جلسه تموم شه، اونوقت می تونیم شام بخوریم." و سریعا با صدای بسیار آهسته ای اضافه کرد: "و سعی کن صدات رو تو سرسرا پایین نگه داری."
"چرا؟"
"نمی خوام هیچ چیز اینجا بیدار بشه."
"برای چی شما...؟"
"بعدا توضیح می دم، باید عجله کنم، باید الان سر جلسه باشم... بهت نشون میدم کجا باید بخوابی."
در حالی که انگشتش را روی لبهایش فشار می داد، هری را روی نوک پنجه پا به سمت یک جفت پرده بلند بید خورده راهنمایی کرد که هری حدس زد که باید پشت آن در دیگری باشد. بعد از پشت سر گذاشتن جای چتری که به نظر می آمد از چندین پای غول های کوهی درست شده باشد، در حالی که ردیفی از سرهای چروک شده بر روی لوحه هایی روی دیوار را پشت سر می گذاشتند، از پلکان تاریکی بالا رفتند. با نگاه دقیق تری هری متوجه شد که سرها متعلق به جن های خانگی بودند. همه آنها تقریبا همان دماغ دراز و نوک تیز پوزه مانند را داشتند.
با هر قدمی که برمی داشتند سردرگمی هری بیشتر می شد. آنها در خانه ای که به نظر می آمد به پلیدترین جادوگران تعلق داشته باشد چه کار می کردند؟
"خانم ویزلی، چرا؟"
خانم ویزلی با حواس پرتی گفت: "رون و هرمیون همه چیز رو برات توضیح میدن عزیزم، من واقعا عجله دارم، همونجاس." آنها به پاگرد دوم رسیده بودند... "باید از در سمت راست بری. وقتی جلسه تموم شد صدات می کنم."
و دوباره به سرعت از پله ها پایین رفت.
هری ورودی تیره رنگ را پشت سر گذاشت، به سمت چفت در که به شکل سر یک مار بود چرخید و در را باز کرد.
هری نگاه سریعی به اتاق دو تختخوابه که دیوارهای بلندی داشت انداخت، صدای فریاد بلند و هیجان زده ای به گوش رسید و به دنبال آن صدای جیغ بلندتری همه جا را پر کرد و دید هری کاملا بوسیله موهای مجعدی پوشیده شده بود. هرمیون خودش را طوری در آغوش هری انداخته بود که تقریباً او را به زمین انداخت، در حالی که جغد کوچک رون، خرچال، با هیجان به سرعت سرش را به این سمت و آن سمت می چرخانید.
"هری! رون، اون اینجاس، هری اینجاس! صدای اومدنت رو نشنیدیم! حالت چطوره؟ خوبی؟ از دست ما عصبانی بودی؟ حاضرم شرط ببندم که اینطور بوده، می دونم که نامه هامون بی فایده بوده اما نمی تونستیم چیزی بهت بگیم، دامبلدور ازمون قول گرفت که چیزی بهت نگیم، اوه، خیلی چیزا داریم که بهت بگیم، و تو هم چیزایی داری که برامون تعریف کنی. دیوانه سازها! وقتی شنیدیم... و این که دادگاه وزارتخونه. این ظالمانه س، من کاملاً ته و توش رو در آوردم، اونا نمی تونن اخراجت کنن، اونا واقعا نمی تونن، تو قانون محدودیت مستدل برای جادوگران زیر سن قانونی برای مواقعی که خطر مرگ وجود داره یه تبصره هست."
رون در حالی که لبخندزنان در را پشت سر هری می بست گفت: "هرمیون!بذار نفس بکشه." به نظر می رسید که او در طول تابستان چند اینچ بیشتر رشد کرده بود، که او را بلندتر و قلدرتر از همیشه نشان می داد، با وجود این، بینی، موی قرمز روشن و کک مک های صورتش همه سر جایشان بودند.
هرمیون در حالی که هنوز می خندید هری را رها کرد، اما قبل از اینکه بتواند دوباره شروع به حرف زدن کند، صدای ملایم هوهویی به گوش رسید و چیز سفیدرنگی از بالای جالباسی پرواز کنان آمد و به آرامی روی شانه ای هری نشست.
"هدویگ!"
همین طور که هری پرهایش را نوازش می کرد، جغد برفی منقارش را باز و بسته کرد و گوش هری را به آرامی گاز گرفت.
رون گفت: "اون حالش خیلی خوب بود، وقتی آخرین نامه های تو رو آورد، ما رو تا حد مرگ نوک زد، اینجا رو نگاه کن."
رون انگشت اشاره دست راست خود را که کمی بهبود پیدا کرده بود ولی هنوز زخم عمیقی داشت را به هری نشان داد.
هری گفت: "اوه، آره، در مورد اون متاسفم، اما همونطور که می دونی من واقعا جواب می خواستم."
رون گفت: "ما می خواستیم بهت اطلاعات بدیم رفیق، هرمیون داشت صبرش تموم می شد، مرتب می گفت که اگه بدون هیچ خبری بمونی ممکنه کار احمقانه ای انجام بدی، اما دامبلدور ما رو مجبور کرد که..."
هری گفت: "که قول بدین که به من چیزی نگین، آره، هرمیون گفت."
گرمایی که با دیدن دو دوستش درونش ایجاد شده بود بوسیله چیز سردی که معده اش را فرا گرفته بود خاموش شد. ناگهان " بعد از یک ماه اشتیاق بی اندازه برای دیدن آنها " احساس کرد که ترجیح می دهد رون و هرمیون او را تنها بگذارند.
سکوت سخت و کشداری همه جا را فرا گرفت و باعث شد که هری ناخودآگاه هدویگ را نوازش کند، بدون آن که به هرمیون و رون نگاه کند.
هرمیون با بی تابی گفت: "به نظر میاد که اون فکر می کرده که این بهترین کاره، دامبلدور رو میگم."
هری گفت: "درسته!" او دقت کرد که دست های هرمیون نیز، جای زخم های منقار داشت، و متوجه شد که اصلا به این خاطر ناراحت نیست.
رون شروع به صحبت کرد: "فکر می کنم، اون عقیده داشته که تو در کنار مشنگ ها امن تری."
هری ابروهایش را بالا برد و گفت: "جدا؟! هیچ کدومتون این تابستون مورد حمله دیوانه ساز ها قرار گرفته این؟"
"خوب، نه. اما واسه همینه که اون این همه آدم رو از گروه ققنوس برای حفاظت از تو قرار داده."
هری تکان شدیدی را در شکمش احساس کرد طوری که گویی یکی از پله ها را هنگام پایین رفتن جا انداخته باشد. پس همه به غیر از خودش می دانستند که مورد تعقیب بوده است.
هری در حالی که بیشترین سعی اش را می کرد تا صدایش را معمولی نگاه دارد گفت: "خیلی خوب کار نکرد، مگه نه؟، آخرش مجبور شدم خودم از خودم دفاع کنم، اینطور نیست؟"
هرمیون با صدای وحشت زده گفت: "اون خیلی عصبانی بود، دامبلدور رو می گم. وقتی فهمید که ماندانگاس قبل از اینکه کشیکش تموم بشه اون جا رو ترک کرده دیدیمش. خیلی ترسناک شده بود."
هری به سردی گفت: "خوب، خوشحالم که قبل از کشیکش تموم بشه من رو ترک کرد، اگه این کار رو نمی کرد، من از جادو استفاده نمی کردم و دامبلدور هم حتما من رو تا آخر تابستون در پرایوت درایو تنها میذاشت."
هرمیون به آهستگی گفت: "تو... تو در مورد اینکه کمیته جلسه دادگاه وزارت سحر و جادو نگران نیستی؟"
هری از روی مخالفت به دروغ گفت: "نه.." هری در حالی که هدویگ با خشنودی روی شانه اش نشسته بود از آنها دور شد و به اطراف نگاه کرد، اما این اتاق چندان روحیه اش را بهبود نمی بخشید. اتاق نمناک و تاریک بود. تکه پارچه نقاشی سیاه رنگی، تنها چیزی بود که دیوار های پوسیده را از سادگی نجات می داد و هنگامی که هری از کنار آن رد شد، احساس کرد که صدای کسی را شنیده است که زیرلب می خندد، کسی که دور از دید آنها کمین کرده بود.
هری در حالی که هنوز سعی می کرد صدایش را عادی نگاه دارد پرسید: "خوب چرا دامبلدور انقدر اصرار داره که من رو بی خبر نگه داره؟ به خودتون زحمت ندادین که ازش بپرسین؟"
هری درست هنگامی سرش را بلند کرد که آنها با یکدیگر نگاه هایی رد و بدل می کردند که حاکی از همان چیزی بود که آنها می ترسیدند هری انجام بدهد. این باعث نشد که هری کنترلش را از دست بدهد.
رون گفت: "ما به دامبلدور گفتیم که می خواهیم به تو اطلاع بدیم که اوضاع از چه قراره، ما بهش گفتیم، رفیق. اما اون الان واقعا سرش شلوغه، ما از موقعی که اینجا اومدیم فقط دو بار اون رو دیده ایم و اون هم وقت زیادی نداشت، اون فقط از ما قول گرفت که به تو هیچ اطلاعات مهمی ندیم، اون گفت که ممکنه جغدها رو بازرسی کنن."
هرمیون نگاهی به رون انداخت و گفت: "من هم به همین موضوع فکر کردم. ولی اون نمی خواست تو هیچ چیزی بدونی."
هری در حالی که به عکس العمل اون ها در چهره شان نگاه می کرد گفت: "شاید اون فکر می کنه من قابل اعتماد نیستم،"
رون که دست پاچه به نظر می رسید گفت: "احمق نشو."
"یا اینکه شاید نمی تونم مواظب خودم باشم."
هرمیون با نگرانی گفت: "معلومه که اینطور فکر نمی کنه!"
هری گفت: "پس چطور من می بایست پیش دورسلی ها بمونم، اونم در حالی که شما دو تا اینجا همه خبرها بهتون می رسه؟ چطور شما دو نفر مجازین که از هر چیزی که میگذره سر در بیارین؟"
کلمات هری یکی پس از دیگری بلند تر از دهانش بیرون می آمدند و صدایش با هر کلمه ای که بر زبان می آورد بلند تر می شد.
رون حرف هری را قطع کرد: "اینطور نیست، مامان به ما اجازه نمی ده دور و برِ جلسات بپلکیم، اون میگه ما خیلی کوچیکیم."
اما قبل از اینکه خودش بفهمد، هری داشت داد می زد: "جالبه، پس شما در جلسه نبوده اید؟ چه خوب! شما اینجا بوده اید! درسته؟ شما با هم بودین نه؟ ولی من پیش دورسلی ها برای یه ماه گیر افتاده بودم! و بیشتر از اونی که شما دو تا یا حتی دامبلدور فکرشو کنه در گیر بودم! کی سنگ کیمیا را نجات داد؟ کی تام ریدل را شکست داد؟ کی شما دوتا رو از از دست دیوانه ساز ها نجات داد؟"
تمامی افکار تلخ و نارا حت کننده ای که هری در این یک ماه داشت، بیرون ریخته بود. محروم بودن او از هر گونه خبر، ناراحتی از اینکه آنها بدون وی با هم بوده اند، خشم از اینکه آنها می دانستند ولی به او چیزی نگفته بودند... همه این ها نصف احساس خجالتی بود که هری به خاطر اینکه با انفجار خشمش باعث شکستن مرز شده بود حس می کرد.
هدویگ که از سر و صدای آنها ترسیده بود، پرواز کرد و بالای جا رختی نشست. خرچال هم هوهویی کرد و پس از اینکه بالای سر آنها چرخی زد درون قفس نشست. هری با فریاد ادامه داد:
"کی باید پارسال با اژدها و ابو الهول و چند تا چیز احمقانه دیگه مبارزه می کرد؟ کی دید که اون برگشته؟ کی باید از دستش فرار می کرد؟ من!"
رون با دهان باز ایستاده بود و به دقت به حرفهای هری گوش می کرد تا مبادا کلمه ای را از دست بدهد، هرمیون هم در حالی که نزدیک بود بغضش بترکد هری را نگاه می کرد.
"ولی چرا من باید بدونم چی داره اتفاق می افته؟ چرا همه برای اینکه به من بگن ماجرا چیه منو اذیت می کنن؟"
هرمیون گفت: "هری ما می خواستیم بهت بگیم. ما واقعاً این کار رو می کردیم."
هری با عصبانیت ادامه داد: "شما ها می تونیستید... می تونستید یه جغد برام بفرستید یا اینکه دامبلدور از شما قول گرفته بود؟"
"آره. این کا رو کرده بود."
"من 4 هفته تو پریوت درایو گیر کرده بودم. سطل آشغال ها رو به هم می ریختم تا کاغذی پیدا کنم و ببینم که چی داره اتفاق می افته."
"ما می خواستیم... "
"حدس می زنم که یه خنده ی حسابی کرده اید، نه؟ همتون اینجا پیش هم... "
"نه، راستش... "
هرمیون با دستپاچگی گفت:" هری ما واقعا متاسفیم. تو واقعاً حق داری." چشمهای هرمیون از اشک لبریز شد و ادامه داد: "من هم اگه جای تو بودم عصبانی می شدم."
هری به او خیره شد و نفس عمیقی کشید. سپس رویش را از آنها بر گرداند و شروع به قدم زدن کرد. هدویگ از بالای کمد آرام صدا کرد. برای مدت زیادی صدایی جز ناله چوب هایی که زیر پاهای هری غژ غژ می کرد، به گوس نمی رسید. هری با فریاد از رون و هرمیون پرسید: "به هر حال، اینجا کجاست؟"
رون بلافاصله گفت: "مرکز فرماندهی گروه ققنوس."
"کسی هست که به خودش زحمت بده و بگه این گروه ققنوس چیه؟ "
هرمیون به سرعت جواب داد: "یه گروه مخفیه. رییسش دامبلدوره. اون سازماندهیش کرده. افرادی هستن که آخرین بار علیه اسمشو نبر جنگیدند."
هری در حالی که دستهایش در جیبهایش بود مکثی کرد و پرسید: "چه کسانی هستند؟"
رون گفت: "چندین نفر. ما حدود 20 نفر از اون ها رو می شناسیم، ولی فکر کنم بیشتر باشند."
هری به آنها نگاه کرد و گفت: "خوب؟" و در حالی که منتظر جواب بود به آنها خیره شد.
"خوب چی؟"
هری با اضطراب گفت: "ولدمورت... " هرمیون و رون لرزیدند – چه اتفاقی افتاده؟ اون چیکار می کنه؟ کجاست ؟ چه جوری می خواهیم جلوی اون رو بگیریم؟"
هرمیون با عصبانیت گفت: "ما که بهت گفتیم. گروه اجازه نمیده ما تو جلساتشون شرکت کنیم. پس ما جزییات رو نمی دونیم. ولی یه سری ایده های کلی داریم."
رون گفت: "فرد و جرج گوش های توسعه پذیر اختراع کرده اند، اونا واقعاً به درد می خورند."
"توسعه پذیر؟"
"آره. ولی باید بعداً از اونا استفاده کنیم. چون مامان اونا رو پیدا کرد و واقعاً از کوره در رفت. فرد و جرج مجبور شدن اونا رو قایم کنن که مامان اونا رو دور نندازه ولی ما قبل از اینکه مامان اونا رو پیدا کنه یه خورده ازشون استفاده کردیم. ما می دونیم یه سری از گروه دنبال مرگ خوار ها هستند و ازشون لیست تهیه کردن. میدونی که..."
هرمیون گفت: "بعضی از اونها دارن سعی می کنن که افراد بیشتری رو جذب گروه کنن..."
رون گفت: "و بعضی هاشون هم دارن از یه چیزی محافظت می کنند. اونا در مورد وظایف نگهبانی با هم صحبت می کنن."
هری با کنایه گفت: "اون چیز که من نیستم؟"
رون که انگار چیزی را فهمیده باشد گفت: "اوه... آره."
هری غرغری کرد و دوباره شروع به قدم زد کرد و در حالی که سعی می کرد به رون و هرمیون نگاه نکند گفت: "خوب. پس اگه شما دو تا اجازه نداشتین تو جلسه ها شرکت کنین چی کار می کردین؟ گفتین خیلی سرتون شلوغ بود؟ "
هرمیون جواب داد: "شلوغ هم بود. ما داشتیم خونه رو تمیز می کردیم. اینجا سال هاست که خالی بوده و گرد و خاک همه جا رو گرفته بود. ما باید همه جا رو تمیز می کردیم. آشپزخونه، اتاق خواب ها... فکر کنم سالن پذیرایی رو هم باید فردا گردگیری کنیم..."
ترق!! به دنبال دو صدای بلند، فرد و جرج برادرهای دوقلوی رون در وسط اتاق ظاهر شدند. خرچال دیوانه وار ی ی کرد و روی جا رختی در کنار هدویگ نشست. هرمیون به آرامی گفت: "بسه، دیگه این کار رو نکنین." او این حرف را به دوقلوهایی زد که مثل رون موهای قرمز رنگی داشتند و فقط کمی از رون لاغرتر و بلندتر بودند.
جرج گفت: "سلام هری. ما فکر کردیم که صدات رو شنیدیم."
فرد با خوشرویی گفت: "مجبور نیستی عصبانیتت رو کنترل کنی، بریزش بیرون. ممکنه چند نفری پنجاه مایل دورتر باشن که البته صدات رو نمی شنون."
هری با چهره گرفته ای پرسید: "شما تو امتحان ظاهر شدن قبول شدید؟"
فرد که چیزی شبیه به یک تکه طناب بلند و همرنگ بدن در دستش بود گفت: "با بدبختی.."
رون گفت: "بیشتر از سی ثانیه طول می کشه که از پله ها پایین بری."
فرد گفت: "زمان گالیونه داداش کوچولو! به هرحال، هری تو با دعوت آمده ای. گوش های توسعه پذیر!" و به هری که ابروهایش را بالا انداخته بود و به طناب هایی که روی زمین کشده شده بود نگاه می کرد گفت: "می خواهیم ببینیم پایین چه خبره."
رون گفت: "باید دقت کنید. اگه مامان یه باردیگه ببینه..."
فرد گفت: "به خطرش می ارزه. این مهمترین جلسه ای هست که تا حالا برگزار شده."
در باز شد و رشته موی بلند و قرمز رنگی پدیدار شد.
خواهر کوچکتر رون جینی با خوشحالی گفت: "اوه سلام هری. فکر کردم صداتو شنیدم... و خطاب به فرد و جرج گفت: گوش های توسعه پذیر کار نمی کنن. مامان داره یه افسون نفوذ ناپذیر روی در آشپزخونه گذاشته."
جرج با سر افکندگی گفت: "از کجا می دونی؟"
جینی گفت: "تانکس بهم گفت چه جوری بفهمم. کافیه فقط یه چیزی رو به سمت در پرت کنید و اگه بهش نخورد می فهمید که در غیر قابل نفوذ شده. من داشتم از بالای پله ها بمب های کود حیوانی رو به طرفش پرت می کردم و اونها به محض اینکه به در می رسیدن منحرف می شدن، پس راهی وجود نداره که گوشهای توسعه پذیر تون را بتونین از تو شکف هاش بفرستید تو."
فرد آه حسرت بار و عمیقی کشید و گفت: " متاسفم. من واقعاً دلم می خواست که بدونم این اسنیپ پیر برای چی اینجاست..."
هری سریع گفت: "اسنیپ؟ اون اینجاست؟"
جرج با دقت در را بست و در حالی که روی تخت می نشست گفت: "آره." فرد و جینی به دنبال او رفتند و جرج گفت: " ارائه گزارش، فوق محرمانه."
فرد با تنبلی گفت: "گیت."
هرمیون به آرامی گفت: "او ن الان با ماست."
رون زمزمه کرد: "ولی این اونو از گیت بودن باز نمی داره." نمی بینی وقتی که ما رو می بینه چه جوری نگاهمون می کنه؟"
جینیی گفت: "بیل هم اونو دوست نداره. فکر می کنه اون ماهیتش رو حفظ کرده."
هری مطمئن نبود که عصبانیتش فرو کش کرده باشه. ولی عطش او برای کسب اطلاعات جلوی داد زدن او را گرفت و در حالی که روی تخت مقابل در ولو می شد پرسید: " بیل اینجاست؟ فکر می کردم اون تو مصر کار می کنه."
فرد گفت: " اون درخواست یه کار اداری رو تا بتونه به اینجا بیاد و برای گروه کار کنه. اون میگه دلش برای مقبره ها تنگ شده..." فرد پوزخندی زد و ادامه داد: "اونا دارن مسابقه میدن."
"منظورت چیه؟"
جرج گفت: "فلور دلاکور رو یادنه؟ اون تو گرینگوتز یه شغل گرفته تا به قول خودش انگلیسیش رو بهبود ببخشه – جرج این جمله را با لهجه فرانسوی ادا گفت –
فرد با خنده گفت: "و بیل هم داره یه سری درسهای اولیه رو به اون یاد میده."
جرج گفت: "چارلی هم توی گروهه. ولی هنوز تو رومانیه. دامبلدور می خواد که هر چقدر جادوگر خارجی رو که ممکنه با خودش همراه کنه. چارلی هم سعی میکنه در روز های تعطیلش با اونا تماس بگیره."
هری پرسید: "پرسی نمی تونست این کا ر رو انجام بده؟" آخرین چیزی که هری شنیده بود این بود که سومین فرزند ویزلی ها در قسمت همکاری های بین المللی وزارت سحر و جادو کار می کند.
بعد از حرف هری، همه ویزلی ها و هرمیون نگاه های معنی داری به یکدیگر کردند.
رون با صدای گرفته ای گفت: "هر کاری که می کنی، فقط جلوی مامان و بابا اسم پرسی رو نیار."
هری پرسید: "آخه برای چی؟"
فرد گفت: " برای اینکه هر وقت اسمش میاد بابا هر چی دم دستش هست رو می شکنه و مامان شروع به گریه می کنه. "
جینی با ناراحتی گفت: " این خیلی بده."
جرج در حالی که قیافه ترسناکی به خود گرفته بود گفت: "فکر کنم خوبه که بهش تیر اندازی کنیم."
هری پرسید: "چی شده؟"
فرد گفت: " پرسی و پدر با هم دعوا کردند. من تا حالا ندیدم بابا با کسی این جوری رفتار کنه. داد و قال مامان دیگه عادی شده."
رون گفت: "اولین هفته ای که ترم تموم شده بود، بود. ما در نظر داشتیم که بیاییم و به گروه ملحق بشیم. پرسی اومد خونه و گفت که ترفیع گرفته."
هری گفت: "شوخی می کنی؟"
اگر چه هری به خوبی می دانست که پرسی تا چه حد جاه طلب است ولی گمان نمی کرد که پرسی در اولین شغلش در وزارتخانه ترقی چندانی کند. پرسی به خاطر کوتاهی در گزارش کردن اینکه رئیسش به وسیله ولدمورت کنترل می شود بزرگترین اشتباه را مرتکب شده بود. ( البته در وزار
به امید اینکه خوشتون بیاد!در ضمن این متن تا فردا بیشتر اینجا نیست!!! پاکش می کنم!!
بهرام
با تشکر
بهرام
باران، قصیده واری،
- غمناک -
آغاز کرده بود.
می خواند و باز می خواند،
بغض هزار ساله ی درونش را
انگار می گشود
اندوه زاست زاری خاموش!
ناگفتنی است...
این همه غم؟!
ناشنیدنی است!
***
پرسیدم این نوای حزین در عزای کیست؟
گفتند: اگر تو نیز،
از اوج بنگری
خواهی هزار بار از اوج تلخ تر گریست
به امید دیدار
بهرام
با عرض پوزش از دوستان.ببخشید چند روزی وبلاگم update نشد امیدوارم امشب با شعرهایی که در وبلاگ می ذارم بتونم جبران کنم!
سر از دریا برون آورد خورشید
چو گل، بر سینه دریا، درخشید
شراری داشت، بر شعر من آویخت
فروغی داشت، بر روی تو بخشید !
با سپاس
بهرام
ای عشق، شکسته ایم، مشکن ما را
اینگونه به خاک ره میفکن ما را
ما در تو به چشم دوستی می بینیم
در تلاش شب که ابر تیره می بارد
روی دریای هراس انگیز
و ز فراز برج باراند از خلوت، مرغ باران می کشد فریاد خشم آمیز
و سرود سرد و پر توفان دریای حماسه خوان گرفته اوج
می زند بالای هر بام و سرائی موج
و عبوس ظلمت خیس شب مغموم
ثقل ناهنجار خود را بر سکوت بندر خاموش می ریزد، -
می کشد دیوانه واری
در چنین هنگامه
روی گام های کند و سنگینش
پیکری افسرده را خاموش.
مرغ باران می کشد فریاد دائم:
- عابر! ای عابر!
جامه ات خیس آمد از باران.
نیستت آهنگ خفتن
یا نشستن در بر یاران؟ ...
ابر می گرید
باد می گردد
و به زیر لب چنین می گوید عابر:
- آه!
رفته اند از من همه بیگانه خو بامن...
من به هذیان تب رؤیای خود دارم
گفت و گو با یار دیگر سان
کاین عطش جز با تلاش بوسه خونین او درمان نمی گیرد.
***
اندر آن هنگامه کاندر بندر مغلوب
باد می غلتد درون بستر ظلمت
ابر می غرد و ز او هر چیز می ماند به ره منکوب،
مرغ باران می زند فریاد:
- عابر!
درشبی این گونه توفانی
گوشه گرمی نمی جوئی؟
یا بدین پرسنده دلسوز
پاسخ سردی نمی گوئی؟
ابر می گرید
باد می گردد
و به خود این گونه در نجوای خاموش است عار:
- خانه ام، افسوس!
بی چراغ و آتشی آنسان که من خواهم، خموش و سرد و تاریک است.
***
رعد می ترکد به خنده از پس نجوای آرامی که دارد با شب چرکین.
وپس نجوای آرامش
سرد خندی غمزده، دزدانه از او بر لب شب می گریزد
می زند شب با غمش لبخند...
مرغ باران می دهد آواز:
- ای شبگرد!
از چنین بی نقشه رفتن تن نفرسودت؟
ابر می گرید
باد می گردد
و به خود این گونه نجوا می کند عابر:
- با چنین هر در زدن، هر گوشه گردیدن،
در شبی که وهم از پستان چونان قیر نوشد زهر
رهگذار مقصد فردای خویشم من...
ورنه در این گونه شب این گونه باران اینچنین توفان
که تواند داشت منظوری که سودی در نظر با آن نبندد نقش؟
مرغ مسکین! زندگی زیباست
خورد و خفتی نیست بی مقصود.
می توان هر گونه کشتی راند بر دریا:
می توان مستانه در مهتاب با یاری بلم بر خلوت آرام دریا راند
می توان زیر نگاه ماه، با آواز قایقران سه تاری زد لبی بوسید.
لیکن آن شبخیز تن پولاد ماهیگیر
که به زیر چشم توفان بر می افرازد شراع کشتی خود را
در نشیب پرتگاه مظلم خیزاب های هایل دریا
تا بگیرد زاد و رود زندگی را از دهان مرگ،
مانده با دندانش آیا طعم دیگر سان
از تلاش بوسه ئی خونین
که به گرما گرم وصلی کوته و پر درد
بر لبان زندگی داده ست؟
مرغ مسکین! زندگی زیباست ...
من درین گود سیاه و سرد و توفانی نظر باجست و جوی گوهری دارم
تارک زیبای صبح روشن فردای خود را تا بدان گوهر بیارایم.
مرغ مسکین! زندگی، بی گوهری این گونه، نازیباست!
***
اندر سرمای تاریکی
که چراغ مرد قایقچی به پشت پنجره افسرده می ماند
و سیاهی می مکد هر نور را در بطن هر فانوس
و زملالی گنگ
دریا
در تب هذیانیش
با خویش می پیچد،
وز هراسی کور
پنهان می شود
در بستر شب
باد،
و ز نشاطی مست
رعد
از خنده می ترکد
و ز نهیبی سخت
ابر خسته
می گرید،-
در پناه قایقی وارون پی تعمیر بر ساحل،
بین جمعی گفت و گوشان گرم،
شمع خردی شعله اش بر فرق می لرزد.
ابر می گرید
باد می گردد
وندر این هنگام
روی گام های کند و سنگینش
باز می استد ز راهش مرد،
و ز گلو می خواند آوازی که
ماهیخوار می خواند
شباهنگام
آن آواز
بر دریا
پس به زیر قایق وارون
با تلاشش از پی بهزیستن، امید می تابد به چشمش رنگ.
***
می زند باران به انگشت بلورین
ضرب
با وارون شده قایق
می کشد دریا غریو خشم
می کشد دریا غریو خشم
می خورد شب
بر تن
از توفان
به تسلیمی که دارد
مشت
می گزد بندر
با غمی انگشت.
تا دل شب از امید انگیز یک اختر تهی گردد.
ابر می گرید
باد می گردد...
**
به امید دیدار
بهرام
دلم گرفته است
دلم گرفته است
به ایوان می روم و انگشتانم را
بر پوست کشیده شب می کشم
چراغهای رابطه تاریکند
چراغهای رابطه تاریکند
کسی مرا به آفتاب
معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به میهمانی گنجشکها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردنی است.
**
به امید دیدار
بهرام
روزی گذشت پادشهی از گذرگهی
فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست
پرسید زان میانه یکی کودک یتیم
کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست
پیداست آنقدر که متاعی گرانبهاست
آن یک جواب داد چه دانیم ما که چیست
این اشک دیده ی من و خون دل شماست
نزدیک رفت پیرزنی گوژپشت و گفت
این گرگ سالهاست که با گله آشناست
ما را به رخت و چوب شبانی فریفته است
آن پادشا که مال رعیت خورد، گداست
آن پارسا که ده خرد و ملک، رهزن است
تا بنگری که روشنی گوهر از کجاست
بر قطره سرشک یتیمان نظاره کن
پروین، به کجروان سخن از راستی چه سود
کو آن چنان کسی که نرنجد ز حرف راست
خیلی هم این شعر نسبت به اوضاع کنونی کشور ما بی ربط نیست!نظر شما چیه؟
به امید دیدار
بهرام