آبیه خالص، فقط یه تیکه زرد میونشه، یه عالمه درخت سبز، بین صداهای درهم پرنده ها، صدای شرشر آب و آهنگ پرطنین باد، پسر بچه ای در جاده ای بی پایان در حرکته. نمی دونه آخر اون جاده کجاست چشمش به جاده و ذهنش به مقصدِ. ولی چیزی که مسلمه اینه که باید بره، مجبوره که بره،محکومه که بره، بازگشتی نیست. در فکر بودنِ نه موندن.
یه مرتبه به کلبه ای چوبی می رسه، پیرمردی روی صندلی راحتی جلو در کلبه نشسته و دودِ زندگی از چپٌقش به هوا بلند می شه. با اولین نگاه تو دلِ هم جا می شن انگار سال هاست همدیگه رو می شناسن. دقایقی به هم نگاه می کنن. آخه بعضی وقتا صدای طبیعت با نگاه های مهربون خودش بهترین جلوگاهِ.
حیفشون می یاد این زیبائی رو از دست بدن. دور از درگیری، بالارفتن. فقط در فکرِ بودن. فکر خالصِ بودن،همدیگه رو دوس داشتن، دود زندگیُ استشمام کردن، دودی که تا مغز استخون آدم پیش میره و روح آدمو جلا می ده. خستگی راه در مقابل نشاطِ این نگاه هیچهِ.
پیرمرد به دهن پسر ذل زده آخه می دونی اون شنواییشُ به خاطر کهولت سن از دست داده ، می خواد اگه پسر حرفی زد بدونه که هنوز اینورِ پرده به خاطر اون ذهنی کار می کنه. لحظات اینجا ارزش خودشونُ نشون می دن. وقتی از صبح تا شب به خودم و فقط به خودم نگاه می کنم و به ظاهر چشمم به دیگران، سرم به کار خودمِ، به لحظات فکر نمی کنم و گذر اونارو متوجه نمی شم، چه ارزشی می تونن داشته باشن.
اون پسر هم دلش می خواد حرفی بزنه ولی افسوس که به خاطر فشار بی امانِ تنهایی نمی تونه. اون قدر حرف نزده که قدرت تکلمٌ از دست داده.
به دست و پا می افته ولی نمی تونه می خواد داد بزنه: «بابا منم زندم، من تنهام چرا هیشکی منو نمی بینه،ای درختا، ای زمین، ای خدا منُ تنها نذارین.»
ولی افسوس که دیگه برای حرف زدن دیره. تنها آرزوی اون، این که یکی بعد از پنج سال، بهش یه حرفی بزنه، پیرمرد بیچاره هم از بس تو تنهایی با خودش حرف زده از صدای خودش متنفرِه.
سکوت طولانی می شه. پرنده ها خسته می شن، آب شرمنده می شه، خورشیدم که بیچاره رمقی نداره، آخه ذاتش اینه، باد آروم می گیره. همه چیز مهیاس تا در سکوت محض واجی شنیده بشه.
وقتی طبیعت چشمش به دهن تو باشه حرفی که از دهنت خارج می شه چه ارزشی پیدا می کنه؟ پیرمرد تو همین فکرِِِِِ ولی اون از درد پسر خبر نداره ناگفته نمونه یه خورده دلگیرم می شهِ.
چی می تونه بگه که ارزش سکوت طبیعتُ داشته باشه. موی سفیدشُ زیر پا می ذاره،پیشقدم می شه و زبونِ ضعیفشُ به حرکت در می یاره.
«حرف دلت چیه؟»
از شدت هیجان خودش هم نفهمید چطور توی بغل گرم پیرمرد جا گرفت. بعد از پنج سال کسی از دردِ دلش می پرسید.
جوابشُ چه جوری باید بده؟ جواب این سئوال از دل بیرون اومد و به دلی دیگه نشست.اینه زیباترین و پر معناترین جواب!!! حالا احساس سبکی می کرد. گرمی بدن پیرمرد کمتر و کمتر می شد. حس کرد از یه جای بلند بالا می ره. به خودِ خدا رسید.
«پسرم، پسرم . . .»
ولی پسرک بی نوا پس از پنج سال تنهایی و حرکت در جاده ای بی انتها با امیدی سرشار برای یافتن همزبونی که جویای دلش بشه به محض رسیدن به مقصود در نزدیک ترین جای ممکن به محبوبش جونشُ به بخشنده اون ارزونی کرد و خودشُ از اسیری دربندی ناگسستنی مگر در لحظه جدایی، رهایی بخشید.
دهان طبیعت از این همه زیبایی باز مانده بود و اشکهای محبّت و دلتنگی را که بر گونه های پیرمرد جاری بود نظاره می کرد. او که همیشه به زیبایی خود می بالید شرمنده شد و دیگر هیچگاه صدای باد، شرشر آب، درختان و هیچ پرنده ای در اطراف آن کلبه شنیده نشد.