لحظه دیدار(مهدی اخوان ثالث)

لحظه دیدار نزدیک است .

باز من دیوانه ام، مستم .

باز می لرزد، دلم، دستم .

باز گویی در جهان دیگری هستم .

های ! نخراشی به غفلت گونه ام را، تیغ !

های ! نپریشی صفای زلفم را، دست!

آبرویم را نریزی، دل !

- ای نخورده مست -

لحظه دیدار نزدیک است .

***


اسم شاعر هر شعر کنار اسم آن در بالای متن (عنوان)نوشته می شود!


به امید دیدار
بهرام

میرداماد(نیما)

میر داماد ، شنیدستم من،

که چو بگزید بن خاک وطن

بر سرش آمد واز وی پرسید

ملک قبر که : (( من رب، من ؟ ))

***

میر بگشاد دو چشم بینا

آمد از روی فضیلت به سخن:

اسطقسی ست - بدو داد جوب -

اسطقسات دگر زو متقن .

***

حیرت افزودش از این حرف ملک

برد این واقعه پیش ذوالمن

که : زبان دگر این بنده ی تو

می دهد پاسخ ما در مدفن

***

آفریننده بخندید و بگفت :

(( تو به این بنده ی من حرف نزن .

او در آن عالم هم، زنده که بود،

حرفها زد که نفهمیدم من


اینم از نیما!

داشتم به یه وبلاگ سر می زدم یه چندتا کلیپ دیدم . حوصلم نذاشت خودم بنویسم دقیقا همون رو کپی کردم!!امیدوارم منو ببخشه!! از وبلاگ http://ananas.blogsky.com  


***  ایــــــنو  به همه توصیه میکنم  باحاله ....<<<<


***  این رو هم  تا آخر با دقت ببینید و بخونید


***  ایـــــــن هم برای بروبچ دنس و اوپس اوپس


>>>>>......مهمترین سوال کنکور ۸۳ ......<<<<<


 >>>>>> خیال نکن نباشی ...... <<<<<<<<<
 >>>>>> این هم توصیه خودم! اینجا <<<<<<<
به امید دیدار
 بهرام

از ژرفای آن غرقاب(فریدون مشیری)

در آن شب تاریک وآن گرداب هول انگیز،

حافظ را

تشویش توفان بود و « بیم موج » دریا بود !

ما، اینک از اعماق آن گرداب،

از ژرفای آن غرقاب،

چنگال توفان بر گلو،

هر دم نهنگی روبرو،

هر لحظه در چاهی فرو،

تن پاره پاره، نیمه جان، در موج ها آویخته،

در چنبر این هشت پایان دغل، خون از سراپا ریخته،

***

صد کوه موج از سر گذشته، سخت سر کشته،

با ماتم این کشتی بی ناخدای بخت برگشته،

هر چند، امید رهائی مرده در دل ها؛

سر می دهیم این آخرین فریاد درد آلود را :

- ((  ... آه، ای سبکباران ساحل ها ... ! ))

*****


به امید دیدار
بهرام

آسمان کبود!(فریدون مشیری)

بهارم دخترم از خواب برخیز

شکر خندی  بزن و شوری برانگیز

گل اقبال من ای غنچه ی  ناز

بهار آمد تو هم با او بیامیز

***

بهارم دخترم آغوش واکن

که از هر گوشه،  گل آغوش وا کرد

زمستان ملال انگیز بگذشت

بهاران خنده بر لب آشنا کرد

***

بهارم، دخترم، صحرا هیاهوست

چمن زیر پر و بال پرستوست

کبد آسمان همرنگ دریاست

کبود چشم تو زیبا تر از اوست

***

بهارم، دخترم، نوروز آمد

تبسم بر رخ مردم کند گل

تماشا کن تبسم های او را

تبسم کن که خود را گم کند گل

***

بهارم، دخترم، دست طبیعت

اگر از ابرها گوهر ببارد

و گر از هر گلش جوشد بهاری

بهاری از تو زیبا تر نیارد

***

بهارم، دخترم، چون خنده ی صبح

امیدی می دمد در خنده تو

به چشم خویشتن می بینم از دور

بهار دلکش آینده ی تو !

*****


به امید اینکه خوشتون بیاد
بهرام

با سلام
از حالا دیگه از تمام شعرا می نویسیم! از هرکی می خواین بگین!
تا ۱۰ دقیقه دیگه از فریدون مشیری یه شعر توپ میارم!!!!

فوق العاده

با سلام
یه خبر جدید
موفق شدم ترجمه ۳ فصل اول هری پاتر ۵ رو گیر بایرم . با کیفیت عالی . اگه کسی اینم می خواد کامنت بذاره !!!!!!!

با سلام
نسخه انگلیسی هری پاتر و فرمان ققنوس گیر آوردم هر کی دلش می خواد بهش بدم!!!
البته این از وبلاگ یکی از دوستان است!!

حتما در قسمت نظرات ایمیل خودتون رو وارد کنید تا واستون بفرستم!!!!در ضمن به شرطی می فرستم که تعداد به ۵۰نفر برسه!!!پس به دوستاتون هم بگین!!!
به امید دیدار
بهرام

قسمت دوم


 
 خانم فیگ فریاد زد: بله، اینجا، تو! کپه فضله خفاش! دیوانه سازها سر کشیک تو به پسرحمله کردن!
 
 ماندانگاس در حالی که به خانم فیگ و هری نگاه می کرد با صدای ضعیفی گفت: عجیبه... عجیبه... من...
 
 و تو جیم شدی و برای خریدن پاتیل های دزدی رفته بودی! بهت نگفتم که نباید بری؟ نگفتم؟
 
 من... خوب... من... ماندانگاس که به نظر بسیار ناراحت می آمد ادامه داد: اون... اون واقعاً یه فرصت خوب برای معامله بود، می دونی...
 
 خانم فیگ بازویی را که کیف نخی اش از آن آویزان بود بالا برد و با آن مشغول ضربه زدن به سر و صورت ماندانگاس شد، این طور که از صدای ضربه کیف معلوم بود، داخل آن پر از غذای گربه بود...
 
 آخ! ولم کن... ولم کن خفاش پیر دیوونه! یکی باید به دامبلدور خبر بده!
 
 خانم فیگ در حالی که کیفش را به هر سمتی از بدن ماندانگاس که دستش می رسید می زد فریاد زد: بله...یکی... باید... این کار رو بکنه... و این طوری... خیلی بهتره... که... اون شخص... تو باشی... می تونی... بهش بگی... که... چرا... اینجا نبودی... تا... کمک کنی.
 
 ماندانگاس که با بازوهایش سرش را پوشانده بود، در حالی که دولا شده بود، فریاد زد: سنجاق سرت (airnet) رو در نیار! دارم میرم...دارم میرم...
 
 و با صدای شترق بلندی ناپدید شد.
 
 خانم فیگ با عصبانیت گفت: امیدوارم دامبلدور اون رو بکشه! حالا بیا بریم هری، منتظر چی هستی؟
 
 هری تصمیم گرفت که نفسش را برای اشاره به اینکه به سختی می توانست زیر جثه دادلی قدم بردارد هدر ندهد. بدن نیمه جان دادلی را بالا کشید و لنگان به جلو رفت.
 
 خانم فیگ در حالی که وارد پرایوت درایو می شدند گفت: من تو رو تا دم در می برم، فقط برای اینکه ممکنه از اون ها باز هم این دور و برها باشن... اوه، خدای من، چه فاجعه ای... و تو مجبور بودی یک تنه با همشون درگیر بشی... و دامبلدور گفته بود که به هر قیمتی نباید بذاریم از جادو استفاده کنی... خوب، خوب... خوب نیست که بیخود خودمون رو اذیت کنیم... من امیدوارم... اما کار از کار گذشته.
 
 هری که نفس نفس می زد گفت: خوب... دامبلدور... من... رو... تعقیب... می کرد؟
 
 خانم فیگ بی صبرانه گفت: خوب معلومه، انتظار داشتی که بذاره برای خودت پرسه بزنی، اون هم بعد از اتفاق ماه ژوئن؟ خدای من، پسر، اونا به من گفتن تو باهوشی.... خوب... برو تو و همون جا بمون. در حالی که به خانه شماره چهار می رسیدند گفت: من انتظار دارم یه نفر خیلی زود با تو تماس برقرار کنه.
 
 هری به سرعت گفت: تو می خوای چیکار کنی؟
 
 خانم فیگ در حالی که لرزان به اطراف خیابان تاریک زل زده بود گفت: من مستقیماً به خونه میرم، من باید منتظر دستورات بعدی باشم، فقط تو خونه بمون. شب بخیر.
 
 صبر کن. فعلا نرو! می خوام بدونم...
 
 اما خانم فیگ دیگر دوان دوان، در حالی که دمپایی هایش می لغزیدند و کیف نخی اش دلنگ دلنگ صدا می کرد رفته بود.
 
 هری پشت سر او فریاد زد: صبر کن. او میلیون ها سوال برای پرسیدن از هر کسی که با دامبلدور در ارتباط بود داشت، اما در عرض چند ثانیه خانم فیگ درون تاریکی فرو رفت. هری در حالی که ابروهایش را در هم کشیده بود دادلی را دوباره روی شانه اش میزان کرد و به حرکت دردناکش از راه باغچه ادامه داد.
 
 چراغ خانه روشن بود. هری چوبدستی اش را درون کمربند شلوارش فرو کرد، زنگ را به صدا در آورد و به تصویر جثه خاله پتونیا که به شکل عجیبی پشت شیشه مات در جلویی مبهم شده بود و بزرگ و بزرگ تر می شد خیره شد.
 
 دیدی! درست سر موقع، نزدیک بود که... دیدی! چی شده؟
 
 هری با گوشه چشم به دادلی نگاه کرد و به موقع از زیر بازوهای دادلی، خارج شد. دادلی سر جایش چند لحظه تاب خورد، صورتش به رنگ سبز کمرنگ بود... آن گاه دهانش را باز کرد و روی سر تا سر فرش جلوی در استفراغ کرد.
 
 دیدی...دیدی! چه بلایی سرت اومده؟ ورنون... ورنون!
 
 شوهرخاله هری با خواب آلودگی از سالن نشیمن خارج شد، سبیل چخماقی اش مانند تمام مواقعی که پریشان می شد تاب می خورد. او با عجله جلو رفت تا به خاله پتونیا کمک کند تا دادلی با زانوهای سستش را روی پاهایش بایستاند، در حالی که از دریاچه استفراغ دوری می کردند.
 
 اون مریضه ورنون.
 
 چی شده پسر؟ چه اتفاقی افتاده؟خانم پالکیس برای چای بهت چیز ناجوری داد؟
 
 عزیزم، چرا تمام بدنت خاکی شده؟ روی زمین افتاده بودی؟
 
 صبر کن ببینم... تو که کتک نخورده ای؟ کتک خوردی پسرم؟
 
 خاله پتونیا جیغ کشید.
 
 به پلیس زنگ بزن ورنون، دیدی! عزیزم، با مامان حرف بزن! اونا باهات چی کار کردن؟
 
 در آن بحبوبه ظاهراً هیچ کس به هری توجه نمی کرد، دقیقاً همون طور که خودش می خواست. او درست قبل از اینکه عمو ورنون در را ببندد به داخل خزید، و در حالی که دورسلی ها به حرکات پر سر و صدایشان در پایین و در راهروی جلوی آشپزخانه ادامه می دادند، با احتیاط و بی سر و صدا به سمت پله ها حرکت کرد.
 
 کی این کارو کرد، پسر؟ اسمشون رو بگو. ما می گیرمشون، نگران نباش.
 
 هیس! داره سعی می کنه که یه چیزی بگه ورنون! چیه دیدی؟ به مامان بگو!
 
 پای هری روی کف بالاترین پله بود که دادلی قوایش برای حرف زدن را به دست آورد.
 
 اون!
 
 هری در حالی که پایش روی پله بود و از عصبانیت در حال انفجار بود سر جای خودش خشک شد.
 
 پسر، بیا اینجا! 


تا بعد
بهرام
 

فصل دوم

یه عالمه جغد



هری حیرت زده گفت: چی؟

خانم فیگ در حالی که دست هایش را تکان می داد گفت:رفته! رفته تا یه نفرو راجع به یه محموله پاتیل که از پشت دسته جارو افتاده ببینه! بهش گفتم که اگه بره پوستشو زنده زنده می کنم،حالا ببین! دیوانه سازها! خوبه آقای تیبلس رو گذاشته بودم... اصلا وقت برای تلف کردن نداریم.زود باش،باید برت گردونم.نزدیک بود یه درد سر برامون درست بشه! می کشمش!

ولی...

شوک ناشی از اینکه این همسایهی گربه دوست پیرشان می دانست دیوانه سازها چیستند کمتر از دیدن دو تا از آنها درآن کوچه تاریک نداشت.

شما...شما ساحره اید؟

من فشفشه ام، مانداگاس هم اینو خوب می دونه،پس من چطوری می تونستم در مقابل اون دیوانه ساز ها به توکمک کنم؟ موقعی که بهش هشدار داده بودم تورو ول کرد...

پس این مانداگاس بود که منو تعقیب می کرد؟ صبر کن ببینم...اون بود! جلوی خونه ما (من) غیب شد!

آره،خوشبختانه آقای تیبلس رو برای مواقع ضروری زیر یه ماشین گذاشته بودم، اون هم اومد و منو خبر کرد،ولی وقتی به خونتون رسیدم تو رفته بودی... حالا...

دامبلدور چی میگه؟ تو!

خانم فیگ با جیغ به دادلی که روی زمین افتاده بود گفت: باسن گندتو از روی زمین جمع کن،زود!

هری در حالی که به او خیره شده بود گفت: شما دامبلدور رو می شناسید؟

معلومه که می شناسم ، کیه که دامبلدور رو نشناسه؟ ولی بیا... اگه برگردن من هیچ کمکی نمی تونم بکنم، من تا حالا هیچ کاری بزرگتر از تغییر شکل دادن یک چای کیسه ای انجام ندادم...

او دولا شد و با خشونت یکی از بازو های غول آسای دادلی را با دست های چروکیده اش گرفت و کشید: بلند شو، تن لش بی خاصیت، بلند شو!

اما دادلی یا نمی توانست یا نمی خواست بلند شود. او همین طور لرزان، به رنگ گچ و با دهان قفل شده، روی زمین باقی ماند.

من میارمش.

هری بازوی دادلی را گرفت و کشید و با زحمت زیاد توانست او را روی پاها یش بلند کند. این طور که معلوم بود دادلی غش کرده بود. چشم های کوچکش در حدقه در حال چرخیدن بودند و قطره های عرق از صورتش سرازیر شده بود، لحظه ای که هری او را رها کرد، او به طرز خطرناکی تلو تلو خورد.

خانم فیگ با هیجان گفت: عجله کن.

هری یکی از بازو های سنگین دادلی را گرفت و روی شانه های خود انداخت و در حالی که زیر وزنش خم شده بود، او را به سمت خیابان کشید.

خانم فیگ در حالی که با اضطراب پیچ خیابان را نگاه می کرد جلوی آن ها در حال حرکت بود.

او در حالی که آنها به Wisteria Walk وارد می شدند به هری گفت: چوبدستیت رو تو دستات نگه دار... فعلا به قانون اختفا در برابر مشنگ ها فکر نکن، به هر حال به خاطر این کارمون سرنوشت وحشتناکی در انتظارمون هست، بعلاوه ممکنه مثل یه تخم مرغ بعنوان غذا برای یه اژدها آویزون بشیم، درباره یه دلیل برای محدودیت جادوگری زیر سن مجاز صحبت کن... این دقیقا همون چیزی هست که دامبلدور ازش وحشت داشت. اون دیگه چیه ته خیابون؟ آقای پرنتیسه... چوبدستیت رو کنار نذار پسر، مگه من بهت نگفتم که هیچ کارایی ندارم؟

کشیدن دادلی و درعین حال نگه داشتن چوبدستی کار زیاد آسانی نبود. هری با بی تابی سیخونکی به سینه پسر خاله اش زد، اما انگار دادلی همه میلش به حرکت مستقل را از دست داده بود. او تمام وزنش را روی شانه هری انداخته بود، در حالی که پاهای بزرگش روی زمین کشیده می شدند.

هری در حالی که تقلا می کرد راه برود، نفس نفس زنان از خانم فیگ پرسید: چرا به من نگفتین که فشفشه هستین، خانوم فیگ؟ این همه مدت که به خونتون اومدم... چرا به من چیزی نگفتین؟

دامبلدور دستور داد. من وظیفه داشتم تا مواظب تو باشم ولی حرفی نزنم، تو خیلی کوچیک بودی. من متاسفم، اوقات خیلی بدی رو پیش من گذروندی، هری، اما اگر دورسلی ها می دونستن که تو از اومدن پیش من لذت می بری امکان نداشت اجازه بدن تا به پیش من بیای. می دونی... آسون نبود، اما... اوه خدای من!!

خانم فیگ در حالی که دست هایش را دوباره تکان می داد با ناراحتی گفت: وقتی دامبلدوراین موضوع رو بشنوه... ماندانگاس چطور تونسته ما رو ترک کنه، اون وظیفه داشت تا نیمه شب سر پستش باشه، کجاست؟ چطور باید برای دامبلدور توضیح بدم که چه اتفاقی افتاده؟ من که نمی تونم غیب و ظاهر بشم.

هری ناله کنان گفت: من یه جغد دارم، می تونید اون رو قرض بگیرید. هری احساس می کرد ستون فقراتش زیر وزن دادلی در حال شکستن است.

هری، تو نمی فهمی! دامبلدور باید هر چه سریعتر از خودش عکس العمل نشون بده، وزارتخونه روش های خودش رو برای شناسایی جادو گران زیرسن قانونی داره، اونا همین الان هم فهمیده اند، حرف های من رو تو گوشت فرو کن.

اما من می خواستم خودم رو از شر دیوانه ساز ها خلاص کنم، مجبور بودم که از جادو استفاده کنم، اونا مطمئنا باید بیشتر نگران دیوانه سازهایی باشن که در Wisteria Walk پرسه می زنند.

اوه، عزیز من، امیدوارم همینطور باشه، اما می ترسم... ماندانگاس فلچر! می کشمت!

صدای بلندی ناگهان ایجاد شد و بوی مشروب مخلوط با تنباکوی مانده هوا را پرکرد و مردی با صورت اصلاح نکرده و اورکت کهنه و مندرس جلوی آن ها ظاهر شد. او پاهای کوتاه کج، موهای نامرتب زنجبیلی بلند و قرمز رنگ و چشم های متورمی داشت که به او چهره محزون یک سگ شکاری را می داد.همچنین یک پارچه بقچه شده نقره ای رنگی را گرفته بود که هری سریعا متوجه شد که آن یک شنل نامرئی است.

او در حالی که خیره به خانم فیگ و هری و دادلی نگاه می کرد گفت: چه خبر شده فیگی؟ مگه قرار نبود که پنهان باشین؟

خانم فیگ فریاد زد: دیوانه سازها! دزد کثیف بی خاصیت!

ماندانگاس وحشت زده تکرار کرد: دیوانه سازها؟! دیوانه سازها اینجا بودن؟