روزی گذشت پادشهی از گذرگهی
فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست
پرسید زان میانه یکی کودک یتیم
کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست
پیداست آنقدر که متاعی گرانبهاست
آن یک جواب داد چه دانیم ما که چیست
این اشک دیده ی من و خون دل شماست
نزدیک رفت پیرزنی گوژپشت و گفت
این گرگ سالهاست که با گله آشناست
ما را به رخت و چوب شبانی فریفته است
آن پادشا که مال رعیت خورد، گداست
آن پارسا که ده خرد و ملک، رهزن است
تا بنگری که روشنی گوهر از کجاست
بر قطره سرشک یتیمان نظاره کن
پروین، به کجروان سخن از راستی چه سود
کو آن چنان کسی که نرنجد ز حرف راست
خیلی هم این شعر نسبت به اوضاع کنونی کشور ما بی ربط نیست!نظر شما چیه؟
به امید دیدار
بهرام
سلام و سپاس از اینکه محبت کردید. ایمیل را هم تقدیم کردم
و بازهم سپاس و تشکر.در ضمن برای محکم کاری دو آدرس را
نوشتم!!!