امشب هرچی تو کتاب هام گشتم یه چیز جالب پیدا کنم واستون بنویسم چیزی ندیدم . گفتم با یه شعر سهراب امروز رو تموم کنیم .
شعر به زمین (سهراب)
افتاد . و چه پژواکی که شنید اهریمن. و چه لرزی که دوید از بن غم تا به بهشت.
من در خویش ، و کلاغی لب حوض.
خاموشی، و یکی زمزمه ساز.
تنه تاریکی ، تبر نقره نور.
و گوارایی بی گاه خطا. بوی تباهی ها، گردش زیست.
شب دانایی. و جدا ماندم : کو سختی پیکرها، کو بوی زمین، چینه بی بعد پری ها؟
اینک باد، پنجره ام رفته به بی پایان . خونی ریخت، بر سینه من ریگ بیابان باد!
چیزی گفت، و زمان ها بر کاج حیاط ، همواره وزید و وزید. اینهم گل اندیشه ، آنهم بت دوست.
نی ، که اگر بوی لجن می آید، آنهم غوک ، که دهانش ابدیت خورده است.
دیدار دگر، آری : روزن زیبای زمان.
ترسید، دستم به زمین آمیخت. هستی لب آیینه نشست، خیره به من : غم نامیرا.
خوش باشید
بهرام
نازنین ؛ همیشه خانه ات پر شعر باد ................. پیش ما بیا که دلمان از شب گرفته و حنجره هایمان در تب فریاد است ....
سلام . من مهناز هستم. (پاهای کثیف) لینک بدیم؟؟ راجع به داستانم اگه با ذکر منبع باشه مشکلی نمیبینم. مرسی. موفق باشی.
سلام مرسی از نظرت بازم از این کارا بکن