پینوکیو

این هم یه قسمت از داستان پینوکیو امیدوارم خوشتون بیاد :

عروسک چوبی با پنجه های گردش , بی انگشت و ناخن خاک را می کاوید . کفه های کفگیر مانندش از دل حفره ای که هر لحظه گودتر می شد , مشت مشت خاک بیرون می کشید.... سپس دست در جیب کوچکش کرد , سکه ای بیرون آورد و درخشش آن را در پرتو آفتاب تماشا کرد . بعد سکه را بالای گودال گرفت و آن را رها کرد و رویش را با خاک پوشانید .
پبنوکیو تا غروب ده جای زمین را کنده و ده سکه در آنها کاشته بود و حالا خسته به خواب رفته بود و در رویاهای کودکانه اش خواب زایش و رویش سکه ها را می دید.
هر سکه ای در خاک ریشه دوانیده بود و ساقه ای تنومند از آن سر برآورده بود که بر شاخه های از هر سو گسترده آن , درخشش هزاران سکه , چشم را خیره می کرد.
اما عروسک ساده دل غافل از این بود که در دام گربه ای تهی مغز , شکم پرست و هوسران و نیز روباه مکار نیرنگ باز اسیر شده و سرمایه اش را به دست نابودی سپرده است .
و من در عالم کودکیم , بی خبر از عالم مجازی تصویر , بر این حماقت تاسف می خوردم و نادانی او را سرزنش می کردم .
...
و این چرخه تباهی مکرر می شد و پینوکیو از دامی به دام دیگر گرفتار می آمد . آن دو مظهر پستی مانند سایه هایی شوم و جدا نشدنی عروسک بیچاره را می فریفتند و در ورطه های هولناک رهایش می کردند و من همچنان از خشم دندان می ساییدم.
اما چه گویم از فرشته زیبا روی مهربان !
فرشته ای که از دهن هوشمند خالق پینوکیو به بیرون پر کشیده بود و سایه مهربان و دستان امید بخشش , بارها آن عروسک احمق و ملعبه دست را از چنگال بد سرنوشتی نجات داده بود.
فرشته مهربان روشنترین گوشه داستان سیاه پینوکیو بود .
و من با داستان پینوکیو بزرگ شدم و آموختم که باید از شر آن دو مظهر پستی یعنی هوسرانی و عقل توجیه گر در آغوش فرشته مهربان بگریزم .
اما هنوز دغدغه ای آزارم می دهد .
و آن اینکه پرتو مهربانی فرشته مهربان سرانجام روحی انسانی در وجود آن عروسک بد قواره دمید و موجودی زیبا پدید آورد و او به هیات آدمی در آمد.
اما من چه ؟
فرشته مهربان با من چه خواهی کرد ؟

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد